ما گروهی از سوسیالیست‌های ایران، باورمند به دگرگونی‌های بنیادین اجتماعی_اقتصادی برآنیم با ارایه بدیل سوسیالیستی برخاسته از گویه‌ی جمعی پویا، خلاق و بهم پیوسته و با درس آموزی از تجارب انقلابی تاریخ بشری در جهان و تاریخ معاصر جامعه ایرانی، راه حل های اساسی را از دل واقعیت‌ها، تعارضات و تضادهای طبقاتی موجود، کشف، ارائه و به کار بندیم.



سوسیالیست‌ها و مبارزه علیه سانسور

تا مادامی که توپخانه از قلم و تصویر و بیان علیه سوسیالیسم جاری‌ست باید با قلم و تصویر و بیان علیه آن بپا خواست. اگر یک نشریه‌ی ضدسوسالیستی منتشر می‌شود، ده نشریه‌ی سوسیالیستی تأسیس کنیم. اگر فیلم ضدسوسیالیستی ساخته می‌شود، فیلم سوسیالیستی بسازیم. اگر ادبیات ضدچپ تولید می‌شود، خروارها داستان و رمان و شعر چپ در اختیار جامعه قرار دهیم.



 

 

 

سوسیالیست‌ها و مبارزه علیه سانسور

هرگاه سخن از مبارزه با سانسور به میان می‌آید این سنت لیبرالیسم و آزادی‌خواهی‌ست که نامش می‌درخشد و چپ‌ها و حکومت‌های سوسیالیستی قرن بیستم برخلاف آنچه باید، یادآور سانسور و سرکوب اهل قلم و نویسندگان‌اند. آنچه بعدها ذیل عنوان «ادبیات اروپای شرقی» برای مثال با چهره‌هایی چون اُرول، کوندرا، بولگاکف، ناباکوف، هرتا مولر و ویکتور اِرافیف مشهور شد، روایت‌هایی انتقادی و بعضا آمیخته با طنز از این خفقان و سانسور در شوروی بود.
این واقعیت تلخ در کنار تبلیغات ضدچپ امپریالیستی باعث شد تا اندازه‌ی زیادی این باور در افکار عمومی شکل بگیرد که مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها مهمترین دشمنان آزادی بیان و اندیشه‌اند. اینجا به نظر بار دیگر این خود مارکس است که باید برای بازسازی چهره‌ی چپ از او کمک بگیریم و سپس به تاریخ کمتر شنیده شده‌ی مبارزه علیه سانسور توسط چپ‌ها در این سرزمین رجوع کنیم تا اهمیت چنین مبارزه‌ای هم‌سطح با عدالت‌خواهی رادیکال برای سوسیالیست‌ها روشن شود.

مارکس علیه سانسور
مارکس دو متن مهم در نقد سانسور دارد:
– تفسیرهایی درباره‌ی آخرین دستورالعمل سانسور پروس
– درباره آزادی مطبوعات و انتشار صورت جلسات مجلس طبقات

او با فراست تمام، رِندی موجود در دستورالعمل صادره از سوی حکومت به ظاهر آزادی‌خواهِ لیبرال را افشا می‌کند. در فرمان صادره چنین آمده است که:
«به تازگی برای رهانیدن مطبوعات از محدودیت‌های نادرستی که مخالف با نیت متعالی اعلیحضرت شاه است، ایشان در فرمانی عالی که خطاب به هیأت وزیران سلطنتی در دهم همین ماه صادر کرده‌اند، خرسندند که صراحتا تمامی قیودِ نامناسب در مقابل فعالیت نویسندگان برداشته شود، و با تشخیص ارزش این‌گونه فعالیت‌ها و نیاز به تبلیغات صادقانه و صریح، به ما اختیار داده‌اند تا به منظور رعایت شایسته‌ی ماده‌ی دوم فرمان سانسور ۱۸ اکتبر ۱۸۱۹، بر سانسورچی‌ها دوباره نظارت داشته باشیم

مارکس بی‌درنگ به بنیان خود سانسور حمله می‌برد و از این پرسش می‌کند که چرا نباید بساط سانسور به‌طور کلی برچیده شود و صرفا نیاز است تا بر عملکرد سانسورچیان زحمت‌کش قدری نظارت شود؟!

سپس به بنیان فکری حاکمیت حمله می‌برد که:
«این عادت شبه‌لیبرالیسم است که هرگاه ناگزیر از دادن امتیازاتی می‌شود، افراد و وسایل را قربانی می‌کند تا خودِ نهاد اصلی حفظ شود. به این ترتیب، توجه جماعت سطحی منحرف می‌شود. بیزاری از نهاد اصلی به بیزای از افراد بدل می‌شود. گمان می‌رود با تغییر افراد خود نهاد تغییر کرده است. توجه از سانسور به سانسورچی‌ها معطوف می‌شود.»

در ادامه او پاراگراف به پاراگراف قانون مسخره‌ی سانسور را که بی‌شباهت به دستورالعمل‌های سانسور امروزی نیست به استهزاء و نقد می‌کشد و به صراحت تقابل آزادی و سانسور در ارتباط با مطبوعات را چنین بیان می‌کند:
«ذات مطبوعاتِ آزاد ذاتِ باشخصیت، عقلانی و اخلاقیِ آزادی است. شخصیت مطبوعات سانسور شده همان هیولای بی‌شخصیت بندگی است؛ هیولایی است متمدن شده، سقط جنینی معطر.»

در نظر مارکس بلایی که سانسور بر سر مبارزه به‌طور کلی می‌آورد می‌تواند «مبارزه بر سر اصول را به مبارزه‌ی اصولی بدون قدرت با قدرتی بدون اصول تبدیل کند.» و سرانجام در بیانی ماندگار تناقض درون‌ماندگار منطق سانسور را افشا می‌کند:
«شما در قفس گذاشتن پرنده را نادرست می‌دانید. آیا قفس نیز اقدامی پیشگیرانه در برابر پرندگان شکاری، گلوله و توفان نیست؟ کور کردن بلبل را وحشیانه می‌دانید اما به هیچ وجه کور کردنِ چشم مطبوعات را با قلم تیز سانسور وحشیانه نمی‌دانید. شما کوتاه کردن موی انسانی آزاد را، بر خلاف میل او، عملی مستبدانه می‌دانید اما سانسور هر روز گوشت تن انسان‌های اندیشمند را می‌برد و تنها پیکرهایی بی‌قلب، پیکرهایی فرمانبردار و مطیع که هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند را چون پیکرهایی سالم مورد تأیید قرار می‌دهد!»

سانسور برای ممانعت از تبلیغات بورژوایی-امپریالیستی؟!
از روایت‌های سرکوب‌شدگان به‌اعتبار تیغ سانسور در کشورهای موسوم به سوسیالیستی اینطور برمی‌آید که آنان متهم به پراکندن افکار بورژوایی و یا طرفداری از امپریالیسم بوده‌اند. توجیه رایج این است که:
”اگر در فردای پیروزی سوسیالیست‌ها، بورژوازی و امپریالیسم از هر روزنه‌ای برای تبلیغات علیه ایشان بهره بگیرند، بستن آن مجاری که هم‌صدا با این دشمان‌ باشند کاری انقلابی و صیانت از افکار عمومی است که به اشتباه نامش را سانسور می‌گذارند. ملاک و معیار تشخیص هم بی‌شک کمیته‌ای از انقلابیون تیزبین و آگاه به دسیسه‌ها و ترفندهای بوژوازی-امپریالیستی خواهند بود. شاید گاهی اشتباه هم بکنند اما کُلیت این کار قابل دفاع است.“

این برداشت از انقلابی‌گری اما خود در زُمره‌ی تبلیغ بورژوازی و امپریالیسم علیه انقلاب است. با توسل به چنین توجیهی از قضا ماجرا استعداد خوانشی اینچنین دارد که انقلاب سوسیالیست‌ها آنقدری قدرت ندارد که بتواند به جهت محتوایی در برابر هجمه‌ی تبلیغ بدخواهان از خود محافظت کند و لذا گریزی جز حذف مخالف ندارد.
ضرورت سانسور، حقانیتش را از فرض بنیادی «به طور طبیعی بیشعور و ناآگاه بودن مردم» می‌گیرد، که نیاز دارند تا نخبگان آگاهی مدام حرکت کردن در مسیر حقیقت را به ایشان یادآور شده و در صورت لزوم تخطی‌ها در جریان این حرکت کردن را تنبیه کنند. مردمی که برای سال‌ها تحت تبلیغات بورژوایی و یا دیگر انواع فرهنگ‌های ارتجاعی بودند، چطور می‌توانند درست را از نادرست تشخیص دهند؟ خاصه آنکه سرمایه‌داری، فرهنگ مطبوعش را با تزئین‌های فریبنده عرضه می‌کند که در وهله‌ی اول تشخیص ذات آن از نمودش مُیسر نیست. به این ترتیب به نظر می‌رسد گریزی از نیروهای خیرخواهی که مجتواهای فرهنگی را کنترل کنند نخواهد بود. سانسورچی‌ها ضرورت وجودشان را اینچنین به ما القا می‌کنند که «آیا اگر در روز روشن کسی مدام به شما بگوید که شب است و هر روز این کار را انجام دهد، از دست او عصبانی نخواهید شد و کاری برای دور شدنش نخواهید کرد؟ آیا اگر متوجه شوید او به دیگر اطرافیان شما هم چنین چیزی را القا می‌کند، نمی‌کوشید که دیگران را از مزخرفاتش آگاه کنید؟ اما خب راحت‌تر این نیست که برای اطمینان از اینکه این فرد مغز گروه‌های دیگری را هم با مزخرفاتش به‌کار نگیرد، به نحوی خاموشش کنید؟»

آموزش ستمدیدگان آری، سانسورِ آگاهی کاذب هرگز
لنین و گرامشی به ما می‌آموزند که پیروزی هر انقلابی در گرو آن است که ایده‌ی انقلابیون برای تغییر وضع موجود تا چه اندازه توانسته است «هژمونی» کسب کند و بخش فعال جامعه را با خود همراه بسازد. مبتنی بر این آموزه و اینکه دشواری‌های پیش روی انقلابیون به قدرت رسیده، از یک سو مستعد ناامید کردن مردم از توان انقلاب برای تغییری که از آن دم زده می‌شد، و از سوی دیگر مستعد بدل کردن انقلابیون به حاکمان مُستبد جدید است، لذا مبارزه‌ی فکری برای حفظ «هژمونی» برای ایده‌ی انقلاب باید همواره ادامه یابد. اما این تداوم چطور می‌تواند در غیاب سانسور اتفاق افتد؟

پائولو فریره از دو مرحله‌ی «آموزش ستمدیدگان» سخن می‌گوید:
1. پرده برداشتن از جهان ستمگری
2. دست اندر کار جریان رستگاری دائمی شدن.

چنین است که گرامشی هم می‌پندارد مادامی که در لابه‌لای تار و پود «فرهنگ عامه» رسوخ نکنیم، قادر به درک ریشه‌های عمیق استقرار «وضعیت ستمگرانه‌ی هژمونیک» نخواهیم شد.
سوسیالیسم باشکوفایی پی‌درپی فرهنگی‌اش است که می‌تواند تضمین کند ذهن توده‌ها در برابر وسوسه‌های بورژوایی بیمه‌ بوده و به اعتبار آن توده‌ها خواهند کوشید تا با بحران‌های بر سر راهِ پیشروی انقلاب و تحقق‌یابی هرچه بیشتر سوسیالیسم، ضمن از دست ندادن تعهد و وفاداری‌شان به این آرمان، مواجهه کنند.

گرامشی خود در توصیفی از تلاش‌های بلشویک‌ها در سال‌های اول به قدرت رسیدنشان، بر روندی دست می‌گذارد که متأسفانه در ادامه‌ی حیات شوروی نه‌تنها به شاخصه‌ی آن بدل نشد، بلکه درست به عکس آن، یعنی سانسور شدید شناخته شد:
«نه، کمونیسم زیبایی و متانت را کدر و مبهم نمی کند: باید انگیزه ای را درک کرد که با آن کارگران احساس می کنند به سوی تعمق در هنر، و به سوی آفریدن هنر کشیده می شوند. هنگامی که رابطه ی آن ها با جهان به خاطر برده داری مزد و کار قطع می شود، همان رابطه ای که به زندگی انسان نظام می بخشد، که زندگی را باارزش می کند، باید درک کرد که تا چه عمقی کارگران در انسانیت شان آزرده خاطر می شوند. تلاش کمونیست های روسی برای افزایش مدارس، تئاترها و سالن های اپرا، در دسترس مردم قرار دادن گالری ها، پاداش تفریح های هنری و فرهنگی برای روستاها و کارخانه هایی که در بخش تولید خود را متمایز می کنند، نشان می دهد که پرولتاریا، هنگامی که در قدرت باشد، متمایل به برقراری حکومتِ زیبایی و متانت است، متمایل به بالا بردن شأن و آزادی آفرینندگان زیبایی است.» (گرامشی، 14 ژوئن 1919)

در جریان دوران جنگ داخلی در روسیه (۱۹۱۷-۱۹۱۹) که بلشویک‌ها ناگزیر از معطوف داشتن انرژی خویش به مهار نیروهای وفادار به تزاریسم بودند، از منشویک‌ها تا سوسیال رولوسیونرها و آنارشیست‌ها تبلیغات فراوانی علیه زمامداری بلشویک‌ها کردند. این امر به ویژه با قحطی‌ای که بوجود آمد تشدید شد. اعتراض‌ها از شکل تظاهرات توده‌ای تا اعتصاب در کارخانه‌ها، و دست آخر مواجهات مسلحانه‌ای نظیر کرونشتات یک پس از دیگری بلشویک‌ها را دچار بحران مشروعیت در میان عموم مردم به طور کلی و بدنه‌ی کارگری به طور خاص کرد. در نهایت در قریب به اتفاق این اعتراضات، معترضان دستگیر، زندانی، تبعید و تیرباران شدند. فارغ از این تصمیمات اشتباه که مرکزیت حزب بلشویک برای برخورد با معترضان گرفت، برای مثال لنین و بوخارین خود معترف بودند که «حزب بیمار شده است». نام این بیماری به ویژه از عینک لنین «بروکراتیک شدن حزب» بود. آنان نتوانسته بودند در حد فاصل جنگ داخلی با بدنه‌ی طبقه‌ی کارگر درباره‌ی بحران‌های گریبانگیر انقلاب گفتگو و هم‌اندیشی کنند و اداره‌ی جامعه توسط نخبگانی که نامشان «کمیته‌ی مرکزی» بود صورت می‌گرفت. نتیجه‌ی چنین وضعی گُسست فکری کارگران از بلشویسم در وهله‌ی اول، و ضدیت و ایستادگی در برابر بلشویک‌ها در وهله‌ی دوم بود. لوکزامبورگ به دفعات تداوم وضعیت سانسور و سرکوب مخالفان به اسم «ضدانقلاب» را محکوم کرده بود و از لنین و دوستانش می‌خواست تا انقلاب‌شان را که در واقع امید همه‌ی سوسیالیست‌های جهان بود با جلوه‌ای دموکراتیک سرپا نگه دارند. هشدارهای او به طرز تراژیکی در ادامه به واقعیت تاریک ساسنور در بلوک شرق بدل شد:

«این واقعیتی است شناخته شده و غیرقابل بحث که بدون مطبوعاتی آزاد و رها، بدون حق نامحدود تشکیل انجمن‌ها و گردهمایی، حکومت توده‌های وسیع مردم یکسره غیرقابل تصور است. […] آزادی فقط برای طرفداران حکومت، فقط برای اعضای حزب -هرقدر هم که پُرشمار باشند- ابدا آزادی نیست. آزادی همیشه و منحصرا آزادی برای کسی است که به نحو متفاوتی می‌اندیشد. نه به خاطر تعصب به مفهوم «عدالت»، بلکه تمامی آنچه در آزادی سیاسی آموزنده، سودمند و خلوص‌بخش است به این خصیصه‌ی اساسی وابسته است، و کارای آن زمانی ازبین می‌رود که «آزادی» به یک امتیاز ویژه تبدیل شود. […] بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات،‌ بدون مبارزه‌ی آزاد افکار، زندگی در هر نهاد اجتماعی از بین خواهد رفت و به ظاهری صرف از آن تبدیل خواهد شد و تنها دیوانسالاری به عنوان عنصری فعال در آن باقی خواهد ماند. زندگی عمومی رفته رفته به خواب می‌رود، چند دوجین از رهبران حزبی با انرژی پایان‌ناپذیر و تجربه‌ای تمام‌ نشدنی به انداره‌ی امور خواهند پرداخت و رهبری خواهند کرد. در واقعیت فقط تنی چند از مغزهای برجسته در میان آن‌ها کار رهبری را انجام خواهند داد و گه‌گاه نخبگانی از طبقه‌ی کارگر به اجلاس‌ها دعوت می‌شوند تا برای سخنرانی‌های رهبران کف بزنند و به اتفاق قطعنامه‌های پیشنهاد شده را تصویب کنند.» (لوکزامبورگ، «انقلاب روسیه»)

سوسیالیست‌های ایران علیه سانسور
نگاهی به پایه‌گذاران و چهره‌های شاخص و تأثیرگذار کانون نویسندگان ایران به عنوان مهمترین نهاد مبارز علیه سانسور در کشور که از سال ۱۳۴۷ با شعار «آزادی بیان و نشر بی‌هیچ حصر و استثناء» در این مسیر انواع و اقسام سرکوب‌ها (از ضرب و شتم تا زندان و قتل) را تاب آورده است، نشان می‌دهد که روشنفکران چپ این دیار تا چه اندازه نسبت به ضرورت آزادی بیان و مبارزه با هر شکلی از سانسور اهتمام داشته و دارند:
آل احمد، ابتهاج، کسرایی، به‌آذین، آشوری، براهنی، پرهام، ساعدی، تنکابنی، خویی، کاظمیه، طاهباز، شاملو، سلطانپور، یلفانی، مختاری، پوینده، رئیس‌دانا، زرافشان، معصوم‌بیگی، درویشیان، جباری، حکیمی، و …
تمامی این چهره‌ها در دوره‌ی اوج فعالیت کانونی خویش فارغ از تفاوت‌های نوع برداشت، باورمند به سوسیالیسم بوده‌اند (و هستند).
این البته به معنای خالی از اشکال بودن رفتار نیروهای سوسیالیست ایران در ارتباط با آزادی بیان نبوده و نیست. اما هیچ کس جدی‌تر از خود سوسیالیست‌ها (از تجربه‌ی بلوک شرق و چین تا ایران) به انتقاد از سوسیالیست‌ها برنخاسته است.

پاییز سال ۱۳۵۸، هیأت دبیران و اکثریت اعضای کانون تصمیم گرفتند در اعتراض به کتابسوزان‌ها، قلم شکنی‌ها، اختناق و فاشیسمی که صدای گام‌هایش شنیده می‌شد شب‌هایی مشابه «ده شب شعر» و به نام «شب‌های آزادی و فرهنگ» در دانشگاه تهران برگزار کنند. گروهی از اعضای کانون نویسندگان از جمله به‌آذین، سیاوش کسرایی و فریدون تنکابنی که پیش‌برنده و مبلغ سیاست‌های حزب توده در کانون بودند، با این برنامه مخالفت کردند؛ تا آن جا که پس از جدل‌ها و تنش‌های بسیار کار به تصمیم اکثریت کانون بر اخراج این این سه تن به همراه هوشنگ ابتهاج و برومند شد. به دنبال این دیگر نویسندگانی که گرایش به حزب توده داشتند به نشانه‌ی اعتراض از کانون خارج شدند و «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» را برپا کردند که اهل قلم و هنر مدافع «خط امام خمینی» و «جمهوری اسلامی» در آن گرد آمدند. البته بسیاری از چهره‌های همچنان مخالف حزب توده‌ی کانون نسبت به اقدام به اخراج آن پنج تن انتقاد کردند.

اما اقداماتِ نپذیرفتنی این شورای تازه تأسیس پس از جدایی از کانون، متأسفانه هر چه بیشتر اخراج‌شان را موجه جلوه می‌داد: آنان برای نشان دادن اختلاف‌شان با کانونیان به قلم یکی از مسؤلان این شورا خطاب به خامنه‌ای، که آن هنگام رئیس جمهور بود، نوشتند: « ما دیگراندیش هم که باشیم باز مسلمانیم. شما برای ما واقعا مثل یک برادر، مثل یک پدر، مثل یک همرزم مقاوم هستید.» این شورا شعار «پر دوام باد خط رهبری آزموده و استوار امام خمینی در انقلاب اسلامی ضدامپریالیستی و مردمی ایران» را نیز زینت بخش فصل نامه «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کرد.
برخوردی که با برخی از اعضای همین شورا پس از دستگیری اعضای حزب توده شد (طبری، به‌آذین و ابتهاج به زندان افتادند و با وجود سن بالا شلاق خوردند)، نشان داد که خط‌ ومشی آنان در فروگزاری از مبارزه علیه سانسور در برابر حاکمیتی که شمشیر را از همان روز اول علیه نویسندگان از رو بسته بود تا چه اندازه اشتباه بود.

جمعبندی
باری آنچه از نظر گذشت نشان می‌دهد که چطور بینش عمیق سوسیالیستی آمیخته با آزادی‌خواهی و ضدیت با هر شکلی از سانسور به اسم «جلوگیری از تبلیغ علیه نظام یا علیه سوسیالیسم»، «پاسداری از حقیقت»، «ضرورت تربیت ذهن توده‌ها» و … است. اندیشه را باید با اندیشه پاسخ داد و حتی ضدتفکر را با تفکر باید شُست.
تا مادامی که توپ‌خانه از قلم و تصویر و بیان علیه سوسیالیسم جاری‌ست باید با قلم و تصویر و بیان علیه آن بپا خواست. اگر یک نشریه‌ی ضدسوسالیستی منتشر می‌شود، ده نشریه‌ی سوسیالیستی تأسیس کنیم. اگر فیلم ضدسوسیالیستی ساخته می‌شود، فیلم سوسیالیستی بسازیم. اگر ادبیات ضدچپ تولید می‌شود، خروارها داستان و رمان و شعر چپ در اختیار جامعه قرار دهیم.

سوسیالیسم باید آنقدر از محتوای مردمی خود مطمئن باشد که ذره‌ای از اثر تبلیغات سوء علیه‌ش بر ذهن توده‌ها که با زیباترین پوشش‌ها هم تزئین شده باشد، نهراسد. نگاهی به توانایی‌های چپ در حوزه‌ی شعر و ادبیات به اعتبار چهره‌هایی چون شاملو، ساعدی، کسرایی، ابتهاج،‌ سلطانپور، صمد و …، حوزه‌هایی چون موسیقی به اعتبار کسانی چون مهرداد بران، داوود شراره‌ها، کانون چاووش و …، سینما به اعتبار گلستان، کیمیایی، کیمیاوی، و مهرجویی حاکی از آن است که چپ نه‌تنها «نباید» بلکه اساسا نیازی ندارد که به ابزاری چون «سانسور» برای دفاع از ارزش‌هایش متوسل شود. نگاهی به سم‌پاشی‌های نئولیبرال‌های وطنی به رهبری قوچانی علیه سوسیالیسم گواه آن است که آنان بوضوح از این نالان‌اند که «چرا یک شاعر یا رمان‌نویس راست نداریم؟»

امروز سوسیالیست‌ها باید بکوشند تا بار دیگر آن چند چهره‌گی درخشان خویش در همه‌ی عرصه‌های فرهنگ را بازیابند تا ضدیت با سانسور، در کنار تولید محتواهایی عمیق و رهایی‌بخش، کلیت یک مبارزه برای آزادی بیان و اندیشه و نشر را بسازد.

———-

منابع:

– مارکس، کارل. (۱۳۸۴)، «سانسور و آزادی مطبوعات»، ترجمه: حسن مرتضوی، تهران: نشر اختران.
– هیودیس، پیتر و آندرسن، کوین. (۱۳۸۶)، «گزیده‌هایی از رزا لوکزامبورگ»، مقاله‌ی «انقلاب روسیه»، مشهد: نشر نیکا.
– گرامشی، آنتونیو (۱۳۹۶)،«برگزیده‌ی نوشته‌های فرهنگی»، ترجمه: احمد شایگان، محمود متحد، حسن مرتضوی، اکبر معصوم‌بیگی، فیروزه مهاجر، تهران: نشر آگاه (1396).

 


 

دسته : سياسي

برچسب :

مقالات هیات تحریریه راهکار سوسیالیستی





























آرشیو کلیپ و ویدئو راهکار سوسیالیستی

html> Ny sida 1