ما گروهی از سوسیالیست‌های ایران، باورمند به دگرگونی‌های بنیادین اجتماعی_اقتصادی برآنیم با ارایه بدیل سوسیالیستی برخاسته از گویه‌ی جمعی پویا، خلاق و بهم پیوسته و با درس آموزی از تجارب انقلابی تاریخ بشری در جهان و تاریخ معاصر جامعه ایرانی، راه حل های اساسی را از دل واقعیت‌ها، تعارضات و تضادهای طبقاتی موجود، کشف، ارائه و به کار بندیم.



مقاله برگزیده: در سوگ «شاهزاده نوین»؟ – رضا جاسکی (بخش اول)

اگر پذیرفته شود که طبقه نه یک چیز بلکه یک پروسه است و طبقه کارگر در جریان مبارزه خود ساخته می‌شود، حزب در این میان چه نقشی بازی می‌کند؟ از نظر مارکس بین کارگران مختلف نقاط مشترک فراوانی وجود دارد که مهمترین آن در پروسه پیچیده استثمار همه این کارگران  نهفته است. این نقطه مشترک خط سرخی است که همه این کارگران را به هم پیوند می‌دهد و نشان می‌دهد که پتانسیل انقلابی معینی در میان کارگران وجود دارد. اما این وظیفه اولیه حزب است که به مثابه واسطه  بتواند یک سوژه انقلابی جمعی بنام طبقه کارگر را ایجاد کند

 



توضیح: به دلیل طولانی بودن این مقاله (که در اخبار روز درج شده است)، ما تصمیم گرفتیم که آن را به دو بخش تقسیم کنیم. این امر باعث می شود که خوانندگان سایت آسانتر آنرا مطالعه کنند.

سایت راهکار سوسیالیستی


 

در سوگ «شاهزاده نوین»؟

رضا جاسکی

  (بخش اول)

 

موضوع قدیمی است، البته اگر یک قرن قدیمی به نظر رسد. و بحث در مورد آن زمان و مکان نمی‌شناسد. بحثی قدیمی که هر از چندی در هیبتی جدید ظاهر می‌شود. می‌توان از ایران شروع کرد و از سوئد امروز نمونه آورد. چندی قبل آقای‌ قاسم خرمی مطلبی تحت عنوان «داستان دو «اشرف»، دو برادر، دو پرسش مختلف و دو راه متفاوت» در یکی از سایت‌های فارسی زبان منتشر کرد که منشاء یک بحث طولانی در میان سردمداران سابق فدائی شد. موضوع مقاله را می‌توان در چند جمله چنین خلاصه کرد: «پرسش احمد اشرف این بود که «چرا در ایران سرمایه‌داری صنعتی پا نمی‌گیرد؟» و یک عمر پژوهش کرد تا به همین سوال تاریخی پاسخ بگوید. پرسش حمید اشرف اما این بود که «چه باید کرد تا در ایران، سرمایه‌داری صنعتی پا نگیرد؟« او هم در فرصت اندکی که برای زندگی داشت هم کتاب و مقاله نوشت و هم دست به اسلحه برد تا به همین پرسش اساسی و البته فلج‌کننده پاسخی اجمالی ارائه دهد.»(خرمی، ۱۴۰۰). قبل از ادامه بحث فقط اشاره به یک نکته کلیدی- بدون ورود به دلایل آن -لازم است. مشکل حمید اشرف مانند بقیه فدائیان، سرمایه‌داری و شکل مشخص آن در ایران که در آن زمان سرمایه‌داری وابسته نامیده می‌شد بود. آنها هیچ مشکلی با رشد صنعتی در ایران نداشتند.

اما هسته مرکزی داستان، «دو راه متفاوت» بود. برای نویسنده و نیز طرفداران و مخالفان نظر نویسنده در میان فدائیان نه بحث درستی و نادرستی مبارزه مسلحانه-که بحثی قدیمی است-بلکه معضل مبارزه حزبی و مبارزه فرهنگی مطرح بود. البته لازم به یادآوری است که بحث آقای‌ قاسمی هیچ چیز تازه‌ای نبود و مدتهاست که برخی از رهبران سابق فدائی داستان دو اشرف را تعریف و بازتعریف کرده‌اند. داستان برادر »لیبرالی» که «فرهنگ‌آفرینی» کرد و حمید اشرفی که زندگی خود را صرف کار سازمانی و حزبی کرد و «نادانسته» به «انقلاب علمی و فنی» نه گفت. پرسش نهایی این بود، آیا کار فرهنگی درست بود یا سازمانی. این بحث در اشکال دیگری نیز مطرح شده است که این قلم در مقالات دیگری به آن پرداخته و نیازی به تکرار آن استدلال‌ها در اینجا نیست. (نک، جاسکی، ۱۴۰۰)

در گوشه دیگری در جهان، تغییرات اقلیمی توسط رهبران جهان در کاپ ۲۶ در گلاسکو مورد بحث و گفتگو قرار گرفت. یکی از کنشگران معروف محیط زیست، گرتا تونبرگ سوئدی، ضمن حضور در گلاسکو و سخنرانی‌های متفاوت برای کنشگرانِ نگرانِ محیط زیست، نشست رهبران را به یک خیمه‌شب‌بازی تشبیه نمود. از نظر او سیاستمداران جهان فقط در فکر حفظ قدرت خود، و تحمیق مردم بوده و مانع بزرگی برای تغییرات رادیکال ضروری در جهت جلوگیری از پیامدهای ناگوار محیط زیست هستند. درست در زمانی که گرتا تونبرگ در بریتانیا در تظاهرات‌های مختلف شرکت می‌کرد، در کشورش حزب حاکم سوسیال‌دمکرات در حال برگزاری کنگره خود بود. حزب سوسیال دموکرات که خود را طرفدار محیط‌زیست می‌داند، بارها از سوی تونبرگ به خاطر عدم قاطعیت در مبارزه برای محیط زیست مورد شماتت قرار گرفته است. در  پاسخ به این انتقادات در کنگره‌ اخیر حزب، مسئول سازمان جوانان حزب سوسیال‌دموکرات‌های سوئد، خانم لیزا نوبو، گرتا تونبرگ را مورد انتقاد قرار داد «گرتا، تو گفته‌ای که مهمترین وظیفه یک جوان کنشگر شدن است. من با این گفته تو موافق نیستم….مهمترین وظیفه‌ی تو به عنوان یک جوان این است که وارد سیاست شوی تا این که بتوان تصمیمات درست اتخاذ نمود.» این انتقاد اتش به انبان یک بحث قدیمی در مورد لزوم کار سیاسی و تقابل آن با کنشگری و اکتیویست بودن در مطبوعات و رسانه‌های اجتماعی انداخت.

آیا دوران فعالیت‌های حزبی گذاشته است؟  گرامشی حزب سیاسی  را «شاهزاده نوین» خطاب می‌کرد، شاهزاده نوین نه متکی بر قهرمانان بلکه متکی بر عمل جمعی بود. او کنش جمعی  موثر را در یک حزب سیاسی قابل تصور می‌دانست. آیا باید در سوگ «شاهزاده نوین» نشست؟   بعضی پاسخ مثبت می‌دهند، برخی در دفاع از کار حزبی خیلی ساده پاسخ می‌دهند،  در دورانی که فردگرایی به اوج خود رسیده است طبعا فعالیت‌های حزبی که یک کار جمعی است، مورد خشم و غصب قرار می‌گیرد. این توضیح قطعا بخشی از تحلیل عدم جذابیت فعالیت حزبی می‌باشد ولی توضیحی است که احزاب-در این نوشته منظور فقط احزاب چپ است-را بی‌گناه نشان می‌دهد، آیا چنین است؟ آیا این گفته خانم نوبو که نمی‌توان بدون مشارکت در کار سیاسی به جایی رسید، درست است؟ آیا کارهای اتحادیه‌ای و فعالیت در جامعه مدنی کافیست؟ چرا باید اشکال متفاوت‌ مبارزه مدنی، سیاسی، و فرهنگی را باید در مقابل هم قرار داد؟

از سوی دیگر دوست عزیز آقای‌ محمد رضا نیکفر در سمینار  «چپ و انقلاب‌های ناتمام » از جمله گفت: «باید بدانیم وقتی از چپ صحبت می‌کنیم، از چه چیزی داریم صحبت می‌کنیم؟ نباید در ذهنمان حزب مطرح باشد. تازه اگر حزب هم بخواهد تشکیل شود، امروز دیگر مفهوم حزب عوض شده. مفهوم حزب در زمان لنین این بود که یک نشریه وجود داشت و همه به آن آویزان می‌شدند و کارها پیش می‌رفت…ما یک راه دیگر می‌خواهیم» (نیکفر و دیگران، ۱۴۰۰). آیا امروز مفهوم حزب  دچار تغییرات زیادی شده است؟ آیا در زمان لنین فقط داشتن یک نشریه کافی بود؟ آیا مباحث مهم و اصلی در مورد سازماندهی نسبت به گذشته دچار تحولات زیادی شده است؟  این «راه دیگر» در عرصه سازماندهی چیست؟ اما از همه مهم‌تر، آیا می‌توان تمام کجروی‌های احزاب و سازمان‌های چپ را در طول ۱۵۰ سال گذشته نادیده گرفت؟

«قانون اهنین الیگارشی»
 هسته مرکزی اختلاف بین سوسیالیست‌ها مسأله گذار از سرمایه‌داری است و چگونگی کسب قدرت یکی از نکات اصلی این اختلاف را تشکیل می‌دهد. با پیروزی انقلاب روسیه کمونیست‌ها راه‌حل انقلابی را انتخاب کردند، سوسیال‌دمکراسی در جهت دیگری حرکت نمود،  بخش عمده انارشیست‌ها نیز درک متفاوتی از سیاست و قدرت دولتی داشتند و بر راه سوم تأکید می‌کردند. در این میان،  رابطه بین حزب و  طبقه اهمیت ویژه‌ای می‌یابد. بسیاری از سوسیالیست‌ها (دسته اول و دوم) بر این نکته اتفاق نظر داشتند که جنبش‌ اجتماعی کارگران فقط از طریق یک حزب سیاسی می‌تواند استمرار اعمال قدرت خود را تضمین نماید. با توجه به سیر حوادث  انقلاب  سوسالیستی روسیه و دیگر کشورهای کمونیستی، منتقدین زیادی، هم از سوی نظریه‌پردازان بورژوایی و هم سوسیالیستی ، علت اصلی شکست مدل روسی را  در مدل حزب لنینی یافتند. مسلما در این گفته، حقیقت بزرگی نهفته است، ولی این منتقدان فقط نیمه خالی لیوان را می‌ببینند. ضمنا این نظر برخی از منتقدان، که منشویک‌ها، جناح دمکرات حزب و بلشویک‌ها جناح دیکتاتور را تشکیل می‌دادند با فاکت‌های تاریخی جور در نمی‌اید.

هسته اصلی این نظریه بر این پایه قرار دارد که در انشعاب بلشویک‌ها و منشویک‌ها، لنین طرفدار یک حزب بسته و  رهبران منشویک‌ها طرفدار حزب باز بودند.در اثبات این نظر، کتاب «چه باید کرد؟» لنین پیش کشیده می‌شود. اما این کتاب فقط نظرات لنین را بازتاب نمی‌داد و در‌واقع یک جمع‌بندی  ایده‌آلیزه شده از سال‌ها تجربه مبارزه مخفی انقلابیون روسیه تا قبل از سال ۱۹۰۲ بود . به عبارت دیگر، مدل لنینی حزب راهنمای فعالیت زیرزمینی هر دو جناح بود. از این رو، حتی در سال ۱۹۱۷ اختلاف تشکیلاتی زیادی بین بلشویک‌ها و منشویک‌ها وجود نداشت. (لیه، ۲۰۱۴) پری اندرسون نیز در رابطه با کتاب «چه باید کرد؟» چنین می‌گوید: «چه باید کرد؟» لنین «پیش از انتشار توسط پلخانف و آکسلراد و پوترسف قرائت و تائید شده بود، [لنین]در انتها و خاتمه‌ی کتاب خواستار انتشار‌ بلافاصله و فوری روزنامه‌ای انقلابی می‌شود که بعدا همان ایسکرا از اب درآمد.»(اندرسون، ۱۳۸۳، ۴۴) البته این به معنی آن نبود که در حزب سوسیال دموکرات‌های روسیه در مورد شکل حزب هیچ مخالفی وجود نداشت.  حزب سوسیال‌دمکراسی  آلمان به شکل یک حزب توده‌ای ایجاد شده بود و چنین تشکّلی در میان انقلابیون روسیه طرفداران خود را داشت، اما در مجموع،  بخش بزرگ رهبری حزب در مورد ایجاد یک حزب زیرزمینی متکی بر «انقلابیون حرفه‌ای» یا کادرها توافق نظر داشتند.

در مورد دموکراسی منشویک‌ها هم می‌توان از جمله به دو نکته اشاره کرد. اول، زمانی که اختلاف بر سر رویزیونیسم برنشتاین  در حزب سوسیال‌دمکرات آلمان بالا گرفت، روزا لوکزامبورگ مخالف اصلی او در حزب بود. در این میان پلخانف از جمله کسانی بود که طرفدار اخراج برنشتاین از حزب بود (با وجود آنکه پلخانف از رهبران سوسیال دمکراسی روسیه بود)، اما روزا لوکزامبورگ تقاضای اخراج برنشتاین از حزب را ننمود. دوم، اختلاف اصلی آنها نه در مورد ساختار حزبی بلکه ارزیابی از نیروهای انقلاب بود.

بنا به نظر لارس تی لیه،  در زمان انقلاب، اختلاف منشویک‌ها و بلشویک‌ها اگرچه سیمایی تئوریک به خود گرفته بود اما در‌واقع، کنه اختلاف  به خاطر حل یک مشکل کاملاً عملی بود: آیا می‌توان مشکلات عمیق جامعه روسیه را با کمک جامعه تحصیل‌کرده که متعلق به اقشار بالای جامعه بودند حل کرد و یا اینکه بایستی برای حل مشکلات به نوع جدیدی از قدرت حاکمه ، فقط با پشتیبانی خلق- کارگران و دهقانان- اتکا نمود؟  آیا این قدرت جدید می‌تواند با نخبگان، متخصصین، و افراد تحصیل‌کرده به نوعی توافق و مصالحه برسد؟ بنابراین اختلاف این دو جناح قبل از آنکه ایدئولوژیک باشد  حل یک مشکل عملی بود . حال، این اختلاف طبعا جنبه تفاوت نظری نیز به خود می‌گرفت. منشویک‌ها با تکیه بر جنبه بورژوایی انقلاب، مصالحه با بخشی از بورژوازی از جمله دولت موقت را ضروری می‌دانستند. از طرف دیگر، بلشویک‌ها به دلایل بالا، امکان سازش با بورژوازی را نامحتمل می‌پنداشتند، ضمن آنکه روسیه بنا به تزهای اوریل لنین می‌توانست در راه سوسیالیسم قدم بردارد.

با توجه به شدت اختلافات طبقاتی در جامعه، بلشویک‌ها امکان حمایت نخبگان روسیه از اهداف انقلاب، حتی اگر پسوند دموکراتیک می‌داشت، را ناچیز می‌شمردند. آنها گفتند:  جامعه تحصیل‌کرده  روسیه بسرعت بر علیه شوراها اقدام خواهد کرد و  با لیبرال دموکرات‌های مشروطه‌خواه  و ارتش بر علیه انقلاب و برقراری «دیکتاتوری بورژوایی» متحد خواهند شد. چندی بعد از انقلاب فوریه با تلاش کورنیلوف  برای حمله به پتروگراد و سرنگونی شوراها، موقعیت منشویک‌ها  بسیار ضعیف شد.

معضل انقلاب روسیه این بود که هر دو این نظرات بدون خطا نبودند. بلشویک‌ها به خوبی سیر حوادث را حدس زدند و در عمل نشان داده شد که به کادت‌ها نمی‌شد اعتماد کرد. اما از سوی دیگر، این نیز یک واقعیت تلخ بود که بدون کمک قشر تحصیل‌کرده ومتخصصین، امکان بازسازی جامعه وجود نداشت. اعتماد بیش از حد منشویک‌ها به کادت‌ها و لیبرال‌دموکراتها در عمل شکست خورد.  این شکست مربوط به درک غلط آنها از این نیرو، عدم همکاری نیروهای طرفدار بورژوازی و تلاش آنها برای سرنگونی حاکمیت شوراها، بی‌اعتمادی مردم به این نیروها، و کم‌کاری خود منشویک‌ها بود.

جلب حمایت دهقانان، کلید رمز پیروزی بلشویک‌ها هم در طی انقلاب اکتبر و هم جنگ داخلی،  بود. به عبارت دیگر، در زمان انقلاب بلشویک‌ها یک حزب بزرگ توده‌ای بودند

بلشویک‌ها با تکیه بر فعالیت بی‌وقفه خود، و نه کشیدن نقشه‌های «شیطانی» توانستند اعتماد مردم را جلب کنند و شعارهای خود را به شعارهای مردم تبدیل کردند. از سوی دیگر بی‌اعتمادی آنها کاملاً درست بود و دقیقاً معضل بزرگ در اینجا بود که استفاده از قشر تحصیل‌کرده هم لازم و هم غیرممکن بود.نظر لنین در رابطه با دهقانان نیز مشخص بود، کارگران می‌بایست رهبری دهقانان را کسب می‌کردند و هر «گامی در جهت سوسیالیسم»، از جمله ملی کردن بانک‌ها می‌بایستی با حمایت دهقانان انجام می‌شد. در طی ده ماهه انقلاب، در بسیاری از مناطق دهقانان و شوراها زمین‌ها را تقسیم کرده بودند. آنها اگر چه عمدتا طرفدار  حزب سوسیالیست‌ انقلابی بودند، اما به خوبی از مواضع بلشویک‌ها در مورد تقسیم اراضی آگاهی داشتند.جلب حمایت دهقانان ، کلید رمز پیروزی بلشویک‌ها هم در طی انقلاب اکتبر و هم جنگ داخلی،  بود. به عبارت دیگر، در زمان انقلاب بلشویک‌ها یک حزب بزرگ توده‌ای بودند. آنها توانستند  قبل از انقلاب کارگران زیادی را به ویژه در شهرهای بزرگ به  سمت حزب جلب کنند، اگر چه رقابت حزبی برای جلب  حمایت کارگران شدید بود. پس از انقلاب  نیز دهقانان بتدریج به حمایت از بلشویک‌ها پرداختند.

با این حال معضل رابطه حزب و طبقه  یک گره تقریباً بازنشدنی است. روبرت میشلز* (Robert Michels) جامعه‌شناس ایتالیایی-آلمانی  -از شاگردان ماکس وبر،  عضو حزب سوسیال دمکرات آلمان، حزب سوسیالیست و بعدتر حزب فاشیست موسولینی- در این رابطه‌ نظرات قابل تأملی دارد .  میشلز  در سال ۱۹۱۱ کتابی به نام «احزاب سیاسی» نگاشت. هدف او از نگارش کتاب بررسی ماهیت حزب  بود. از نظر وی، احزاب سیاسی با یک مشکل اساسی ورای نفوذ نیروهای  «خوب یا شیطانی» دست و پنجه نرم می‌کردند.  به گفته وی، احزاب از یک «قانون جامعه‌شناسانه» به نام «قانون اهنین الیگارشی» پیروی می‌کنند. در آن زمان حزب سوسیال دمکرات آلمان بزرگترین و دموکراتیک‌ترین حزب در اروپا محسوب می‌شد. هدف میشلز این بود که نشان دهد که چگونه این قانون در حزب سوسیال‌دمکرات آلمان عمل می‌کند. در نتیجه اگر این «قانون» در مورد یکی از دموکراتیک‌ترین احزاب اروپا صادق می‌بود، پس تکلیف دیگر احزاب  سیاسی، که در آنها رنگ و نشانی از دموکراسی وجود نداشت، روشن بود. «ظهور پدیده الیگارشی درست در آغوش احزاب انقلابی، دلیل قاطعی برای وجود گرایش‌های الیگارشی ماندگار در هر نوع سازمان انسانی است که برای کسب هدف قطعی تلاش می‌کند.»(میشلز، ۱۹۶۶) به گفته او، احزاب سوسیالیستی و سازمان‌های طبقه کارگر منحصربفرد نیستند. آنها بیانگر و نمونه روشنی برای تمایلات الیگارشی در جایی هستند که باید منزوی شده باشند، اما دقیقاً به این خاطر بهتر قابل مشاهده هستند که با ایدئولوژی حزب در تناقض قرار می‌گیرند. اگر دموکراسی به معنی حکومت بسیاری است، آنگاه دموکراسی غیرممکن است.

میشلز دلایل گرایش به الیگارشی در درون حزب را در دو دسته فنی و روانی قرار داد. گرایشات روانی شامل پاسخ‌های مردم به رهبری است. توده تلقین‌پذیر و ناتوان از بحث جدی و یا بررسی‌های متفکرانه است. از سوی دیگر به خاطر پیچیدگی تصمیمات سیاسی، گستردگی ارتباطات و تقسیم کار طبیعی درون حزبی، هر روز تصمیمات بیشتری به گروه‌های کوچکی از متخصصین و رهبران سپرده می‌شوند. برخی که توانایی‌های فردی خاصی دارند، مثلاً استعداد سخنوری دارند،  یا کسانی که در مدرسه‌های حزبی آموزش دید‌ه‌اند،  مسئولیت‌های بزرگ‌تری را به عهده می‌گیرند. «بنابراین بدون هیچگونه قصدی، با تداوم گسترش شکاف، رهبران و توده‌ها از هم جدا می‌شوند.« حتی رهبرانی که منشاء توده‌ای دارند، در پی کسب تخصص، اعتبار، قبول مسئولیت و تجربه از آنها جدا می‌شوند.(همانجا)

از نظر میشلز این معضل فقط مربوط به احزاب سیاسی نیست بلکه شامل سندیکالیست‌ها و آنارشیست‌ها هم می‌گردد. اعتصابات اعم از اقتصادی و سیاسی، به «مردانی که سررشته‌ای از زندگی سیاسی دارند، فرصت‌های عالی برای نمایش استعدادشان در سازماندهی و لیاقتشان در فرماندهی» تقدیم می‌کند. اعتصاب  به فرایند شکل‌گیری رهبران نخبه کمک می‌کند. از نظر میشلز سندیکالیست‌ها از نظر تکنیکی بیشتر از سوسیالیست‌ها به رهبران نخبه نیاز دارند.

شاید به نظر رسد که انارشیست‌ها که از هر نوع سازمان ثابت سیاسی اجتناب می‌کنند و صعود در سلسله مراتب حزبی و سازمانی وجود ندارد، می‌توانند  از چنین بلیه‌ای به دور باشند، اما بنا بر میشلز  آنها نیز به خاطر سه ویژگی در تله «قانون اهنین الیگارشی» گیر می‌کنند. اول، آنها نیز مانند سندیکالیست‌ها، طرفدار اقدام مستقیم هستند، در نتیجه عده قلیلی که به مقام قهرمان ارتقا می‌یابند، مورد لطف و توجه مردم قرار می‌گیرند. دوم،  آنارشیست‌ها ضرورت کار اداری را کتمان نمی‌کنند و در نتیجه،  وقتی که شوراها که متشکل از افراد داوطلب هستند، برای هدایت و راهنمایی مردم شکل می‌گیرند، زمینه سقوط آنها به دامان الیگارشی فراهم می‌شود. سوم، رهبران آنارشیست از همان ابزاری برای سلطه استفاده می‌کنند که در طول تاریخ حواریون  و بزرگان معنوی مختلف از آن استفاده کرده‌اند. همگی دارای «قدرت سوزان اندیشه، عظمت از خودگذشتگی، و ژرفای اعتقاد راسخ» هستند. بنابراین سلطه آنها نه بر سازمان‌ها بلکه افکار اعمال می‌شود. اما نتیجه نهایی یکی است. در احزاب، ضرورت فنی بتدریج موجب تفوق می‌شود، و در مورد آنارشیست‌ها تفوق فکری و برتری اخلاقی منجر به همان نتیجه می‌گردد. از نظر میخلز حتی آنارشیست‌ها نیز نمی‌توانند از چنگال اهنین «قانون اهنین الیگارشی» فرار کنند. (دین، ۲۰۱۶)

اگر چه برخی از نظرات میشلز در باره احزاب سیاسی، در‌واقع تکرار نظرات رهبران اقلیت درون سوسیال‌دمکراسی آلمان، همچون روزا لوکزامبورگ بود، اما او توانست  با یک بررسی جامع،  نظر بسیاری از  رهبران سوسیال‌دمکراسی را به خود جلب کند. با این حال، لنین دعاوی میشلز را تحت عنوان «میشلز حراف» رد نمود و آثار او را سطحی شمرد. از حزب بلشویک‌ها فقط بوخارین در پی پاسخ جدی به انتقادات وی برامد. (پانیچ، ۲۰۲۰) .حال اگر تاریخ احزاب و جنبش‌های رادیکال حق را در موارد زیادی به میشلز داده باشد، چاره چیست؟ آیا می‌توان بدون یک حزب سیاسی تغییرات بزرگی در جامعه ایجاد نمود؟

چگونه می‌توان نتایج منفی ساختار حزبی یا سندیکایی را به گونه‌ مناسبی تغییر داد.ایجاد مکانیزم‌های مختلف مسئولیت‌پذیری، تامین شرایط مساعد برای اعضا در جهت لغو تصمیمات نامناسب سیاسی، ایجاد راه‌های شایسته برای ابراز نظرات انتقادی، تکیه بر سیستم انتخاباتی چرخشی…می‌تواند از جمله راهکارهای مناسب در جهتی درست باشد

میشلز نه اولین  و نه آخرین کسی بود که به معضل رابطه بین حزب و جنبش پرداخت. در طول ۱۵۰ سال گذشته، از زمان مارکس تاکنون به این مسأله توجه شده است، راه‌حل‌هایی مطرح شده‌اند، بسیاری از این راه‌حل‌ها تاکنون موفقیت‌های بزرگی کسب نکرده‌اند. شکل‌گیری الیگارشی حزب سوسیال‌دمکرات آلمان در مرکز توجه میشلز قرار داشت،  احزاب کمونیست سعی نمودند پاسخی متفاوت از سوسیال‌دمکراسی به مسأله تشکیلات دهند اما خود نوع جدیدی از الیگارشی را ایجاد نمودند. حزب کمونیست چین در زمان مائو در انتقاد به تکنوکراسی راه دیگری را انتخاب کرد، اما آن نیز با شکست مواجه شد. اما در این میان باید به دو نکته توجه کرد. اول، با بررسی رفتار چند حزب سیاسی نمی‌توان «قانون اهنین الیگارشی» را ثابت نمود. دوم، تاکنون هیچ جنبشی بدون ایجاد یک تشکیلات سیاسی حزبی سیاسی موفق به حفظ قدرت نشده است. ضمن آنکه بنا به تحلیل میشلز گونه‌های متفاوت جنبش سوسیالیستی  همگی دچار یک بیماری هستند.  از این رو، مسأله اصلی اینجاست که چگونه می‌توان نتایج منفی ساختار حزبی یا سندیکایی را به گونه‌ مناسبی تغییر داد.ایجاد مکانیزم‌های مختلف مسئولیت‌پذیری، تامین شرایط مساعد برای اعضا در جهت لغو تصمیمات نامناسب سیاسی، ایجاد راه‌های شایسته برای ابراز نظرات انتقادی، تکیه بر سیستم انتخاباتی چرخشی…می‌تواند از جمله راهکارهای مناسب در جهتی درست باشد. تأکید بر سرنوشت شوم احزاب سیاسی به معنی عدم اعتقاد به امکان تغییرات دمکراتیک رادیکال در جامعه است. ناامیدی میشلز و پیوستن او به حزب موسولینی، بدترین شکل این‌گونه ناامیدی بود.

نقش اتحادیه‌ها
پرسشی که در اینجا می‌تواند مطرح شود این است: حال که احزاب گرایش به الیگارشی دارند و هدف سوسیالیست‌ها «جامعه‌محوری به جای دولت‌محوری» است، اگر حزب سوسیالیستی بر پایه »دولت‌محوری‌» استوار است، چرا سوسیالیست‌ها نباید بیش از هر چیز تلاش‌های خود را متوجه اتحادیه‌های کارگری کنند؟ چرا نباید از انتقادات لنینی به محدودیت‌های اتحادیه‌ها در مبارزه ضد سرمایه‌داری فاصله گرفت؟ چرا نباید نظریات سندیکالیستی را مورد ارزیابی مجدد قرار داد؟

از همان آغاز شکل‌گیری جنبش کارگری، در رابطه با  نقش اتحادیه‌های کارگری  برای گذار به سوسیالیسم دو  برداشت متفاوت وجود داشت. اولین برداشت که رفرمیستی بود مدعی شد اتحادیه‌های کارگری با درخواست دستمزد بیشتر، به طور تدریجی راه را برای گذار به سوسیالیسم باز می‌کنند.  در مقابل این نظر، یک سنت انقلابی نیز وجود داشت، بنا بر نظر نمایندگان سنت انقلابی سندیکالیستی، کسانی چون سورل، مان و دو لئون سلاح از میان برداشتن  جامعه سرمایه‌داری اعتصاب عمومی بود. این گرایشات از سوی مارکسیست‌ها، از همان اغاز رد شدند زیرا در نظر آنان‌ اتحادیه‌گرایی در هر شکلی نوع ناقص  آگاهی طبقاتی بود و باید به آگاهی سیاسی ارتقا می‌کرد. اما چرا؟ پری اندرسون در مقاله «حدود و امکانات عمل اتحادیه صنفی» دلایل مارکسیست‌ها را جمع‌بندی  کرده است. از نظر او:

 اول، محدودیت اتحادیه‌ صنفی یک محدودیت ساختاری است. اتحادیه کارگری تجلی تمایز بین کار و سرمایه است و از این رو جزء جدایی‌ناپذیر جامعه سرمایه‌داری  است. به همین خاطر آن هم در تضاد با سرمایه‌داری قرار دارد و هم مکمل ان. از یک طرف بر وضعیت نابسامان  کارگران تاکید دارد و در مقابل دستمزدهای پایین مقاومت می‌کند از سوی دیگر وابسته به متضاد خود یعنی مدیران کارخانه است. آن با سرمایه‌داری کاملا جوش خورده، با آن معامله می‌کند، چانه می‌زند اما نمی‌تواند جامعه را دگرگون کند.

دوم، اتحادیه‌ به عنوان یک انجمن صنفی در محیط کار شکل می‌گیرد و بازتاب منفعل سازمان نیروی کار است. آن با محیط کار پیوندی ناگسستنی دارد. در مقابل، حزب سیاسی گسست از محیط طبیعی جامعه مدنی است. حزب تلاش دارد در مرزبندی‌های جامعه تغییر ساختاری ایجاد کند اما اتحادیه جزیی از این مرزبندی‌ها است. در حزب به جز کارگران، روشنفکران نیز حضور دارند. در اتحادیه پیوند افراد بر اساس ساخت محیط کار است، در حالی که در حزب، پیوند افراد پس از تشکیل حزب ایجاد می‌شود. از این رو حزب می‌تواند به مثابه نیروی نفی‌کننده عمل کند.

سوم، وابستگی اتحادیه کارگری به محل کار موجب یک محدودیت دیگر نیز می‌شود. بالاترین  شکل مبارزه کارگران، عدم حضور در سرکار یعنی اعتصاب است. اسلحه اعتصاب برای بهبود شرایط کار می‌تواند موثر باشد اما برای سرنگونی سیستم سرمایه‌داری کافی نیست. اعتصاب خودداری از عمل است و نه یورش به سرمایه‌داری. در یک شهر بزرگ اعتصاب در وسایل نقلیه عمومی می‌تواند موجب مختل شدن نظم جامعه شود اما ارتش را از کار نمی‌اندازد.

چهارم، قدرت اساسی اتحادیه در نظارتی است که بر نیروی کار دارد از این نظر دارای ظرفیتی یک وجهی است.  عمل انقلابی نیاز به یک ساختار چند وجهی  در زمینه‌های مختلف، انتخابات، تظاهرات، تحریم، تهییج، آموزش سیاسی، قیام و امثالهم دارد. حزب سیاسی بنا بر ماهیتش دارای ظرفیت چند وجهی است و بنا بر ماهیتش می‌تواند به مصاف سرمایه‌داری برود.  (اندرسون، ۱۳۸۳، صص ۱۶۱-۱۵۲)

در سال ۱۹۸۱ در ایالات متحده آمریکا در حدود ۱۳۰۰۰ نفر از کنترل‌کنندگان ترافیک هوایی  برای افزایش حقوق و کاهش ساعات کاری اعتصاب کردند. در نتیجه در حدود هفت‌هزار از پروازهای ایالات متحده لغو شد. رونالد ریگان اعتصاب را غیرقانونی اعلام کرد و در عین حال اعتصاب‌کنندگان  را  در صورت عدم بازگشت به کار،  تهدید به اخراج کرد. بیش از یازده هزار نفر به سر کار برنگشتند  و ریگان نه تنها دستور اخراج آنان‌ را صادر نمود، بلکه  طی حکمی اداره هوانوردی  فدرال را از استخدام مجدد آنها در آینده نیز منع کرد.

اگر چه اشغال کارخانه‌ها در طی قرن گذشته در فرانسه  در سال ۱۹۳۶ و نیز ۱۹۳۸ ، همچنین در تورین ایتالیا در سال‌های ۱۹۱۹-۱۹۱۸  تجارب سیاسی مهمی محسوب می‌شدند اما پیامدهای سیاسی و اقتصادی بزرگی به همراه نیآوردند. زیرا اشغال، یک عمل نمادین مهم محسوب می‌شود. کنترل کارخانه فقط با اشغال آن میسر نیست. در مثال‌های بالا کارگران هیچگاه به تنهایی نتوانستند کارخانه‌ها را به راه اندازند و آنها را کنترل نمایند. برای کنترل کارگری نیاز به سرمایه در گردش وجود دارد و بدون آن نمی‌توان خط تولید را راه انداخت.

در روسیه در سال ۱۹۰۵ یک اعتصاب عمومی و خودجوش شکل گرفت. این اعتصاب به سرعت گسترش یافت و بسیاری از قسمت‌های روسیه تزاری را در بر گرفت. در آن دوران دولت‌ها از امکانات امروزی برای جلوگیری از وسعت پیامدهای اعتصاب‌های سراسری برخوردار نبودند. با پیوستن کارمندان دولت  به کارگران نیز اعتصاب گسترش یافت و پلیس نیز امکان مقابله با اعتصاب‌کنندگان را نداشت. با این حال وقتی اعتصاب‌کنندگان دچار گرسنگی شدند ، با وجود وسعت و امیدواری زیاد اعتصاب‌کنندگان، عده زیادی مجبور شدند به سر کار بازگردند. بلشویک‌ها برای جلوگیری از معکوس شدن روند انقلاب دستور به قیام مسلحانه دادند که خود خلاف ایده اعتصاب عمومی بود. قیام مسلحانه در مسکو شکست خورد و بلشویک‌ها موفق نشدند مانع از شکست انقلاب شوند.

مسلما اعتصاب عمومی  نقش مهمی را در کنار اشکال دیگر مبارزه  بازی می‌کند. در ایران، اعتصابات عمومی کارگران،  کارمندان، مدارس ،  و بازاریان  اهمیت بسیار زیادی برای  پیروزی انقلاب بهمن داشت اما آن نیز نشان داد بدون وجود اشکال دیگر مبارزه، مثلا قیام مسلحانه در انقلاب بهمن، به تنهایی امکان ساقط کردن یک حکومت مقتدر وجود ندارد.

حال، چرا امروز در ایران  یک گرایش قوی وجود دارد که خواهان جایگزینی نقش احزاب با اتحادیه‌ها است؟  همان طور که گفته شد  اتحادیه‌ها جزء طبیعیِ  جامعه سرمایه‌داری محسوب می‌شوند. کارکرد آنها ریشه در ماهیت جامعه سرمایه‌داری دارد. نزاع کارگر و کارفرما بر سر مسئله  دستمزدها و یا شرایط بد کاری جزئی  از کار روزمره به حساب می‌آید.  اما کارکرد حزب درست برعکس است. حزب توسط شرایط طبیعی جامعه سرمایه‌داری تولید و بازتولید نمی‌شود. آن می‌تواند تحت شرایط معینی کاملا در جامعه مضمحل شود. احزاب در کشورهای توتالیتر می‌توانند به زائده‌های بی‌اهمیت حکومت بدل شوند. نهادی منحط که توانایی دگرگونی اجتماعی را از دست داده است.

ولی اگر چه اتحادیه‌ها نمی‌توانند به سطح فعالیت احزاب سیاسی برای تغییرات بزرگ در جامعه ارتقا یابند، اما از سوی دیگر آنها نمی‌توانند به پایین‌ترین سطح فعالیت سیاسی احزاب نیز برسند. احزاب می‌توانند به طور کلی در صورت شکست‌های پی درپی و یا سازش‌های بی‌انتها موجودیت خود را زیر سوال برند. از بین بردن کامل اتحادیه‌ها بسیار مشکل‌تر است، زیرا آنها از بطن سیستم اقتصادی جامعه نشات می‌گیرند. تا زمانی که کارگر و سرمایه‌دار وجود داشته باشد  نمی‌توان مانع کارکرد اتحادیه‌ها شد،  فقط می‌توان کارکرد آنها را مختل نمود. آنها پایگاه دائمی طبقه کارگر در مقابله با استثمار دائمی سرمایه‌داری هستند. آنها اگرچه برای دفاع و نه تهاجم آفریده شده‌اند، اما دارای اهمیت بسیار زیادی برای پیکار با سرمایه‌داری هستند. در اتحادیه ،کارگر خود را به شکل یک طبقه تجربه می‌کند. اتحادیه مبین شکاف جاودانه بین کارگر و سرمایه‌دار است. به آگاهی طبقه کارگر کمک می‌کند. «اتحادیه تجسم پاسخ منفی طبقه کارگر به ادغام شدنش در سرمایه‌داری بر مبنای اصول آن است.»(همانجا، ۱۶۷) در صورتی که حزب سیاسی  رابطه سالمی با اتحادیه‌های کارگری برقرار کند، آنگاه‌ حزب می‌تواند با کمک اتحادیه‌ها هویتش را از طبقه بدست آورد.

رابطه حزب و طبقه در نظرات لوکزامبورگ
از آنجا که «مدل حزبی بلشویکی» ساختار اصلی بسیاری از احزاب سوسیالیستی در ایران را تشکیل داده است، لازم است در اینجا تأمل کوتاهی بر رابطه حزب و طبقه نمود. لنین در کتاب «چه باید کرد؟» پرچم مبارزه بر علیه اقتصادگرایی رایج را بلند کرد. عین حال او تئوری خود در مورد رابطه بین طبقه و حزب، طبقه و آگاهی طبقاتی را مطرح نمود. از آنجا که هدف لنین ایجاد یک حزب قوی و مناسب  برای مبارزه بر علیه استبداد حاکم و شرایط مخفی مبارزه در روسیه بود، او در راه مبارزه با اقتصادگرایی اعلام کرد که مبارزه کارگران هرگز نمی‌تواند ورای خواسته‌های اقتصادی پیش رود. از این رو،  او در واقع اهمیتی برای خودانگیختگی و شم طبقاتی و تجربه کارگران قائل نشد و بنابر این، رابطه دیالکتیکی طبقه و حزب را تا حد زیادی مورد سؤال قرار داد. در نتیجه،  حقانیت یک حزب پیشرو، جدا از طبقه را  تا حدی تأیید کرد. به عبارت دیگر، حزب به  صدای طبقه تبدیل شد و در فرمول لنینی رابطه بین طبقه و حزب، حزب به نیروی هژمون بدل شد. باید به خاطر آورد که این فرمول بتدریج در دوره‌های معینی تغییر کرد. از جمله آنکه در دوران انقلاب اکتبر، شعار «همه قدرت به شوراها» تأکید بر ارجحیت قدرت کارگران در شوراها و نه حزب بود. اما بلشویک‌ها پس از انقلاب اکتبر دچار چرخشی دیگر شدند.

روزا لوکزامبورگ از زاویه دیگری به مسأله نگاه کرد. او گرچه ایده یک پیشرو مجزا و خارج از حزب را رد کرد اما هیچ‌گاه بر این عقیده نبود که کارگران بدون یک پیشرو سازمان یافته یا به عبارت دیگر یک حزب سیاسی می‌تواند دستاوردهای زیادی را کسب کنند. از نظر او مبارزه طبقاتی پایه مادی حزب را تشکیل می‌داد. به گفته لوکزامبورگ در اروپا مبارزه طبقاتی کارگران پیش درآمد شکل‌گیری احزاب سوسیال دمکراسی بود. سال‌ها پس از مبارزه طولانی کارگران بود که سوسیال‌دمکراسی شکل گرفت و نه برعکس. این موضوع اهمیت زیادی برای مسأله رهبری داشت. زمانی که گفته شد سوژه انقلابی تجسم خود را در یک پیشرو سیاسی که در خارج از طبقه شکل می‌گیرد، می‌یابد آنگاه این بدان معنی است که طبقه باید هژمونی حزب را بپذیرد.

روسانا روساندا در سال ۱۹۷۰ در مقاله‌ای در سوسیالیست رجیستر نوشت، اگرجه مارکس تئوری مشخصی در مورد حزب نداشت و تئوری حزب انقلابی با لنین به اوج خود رسید، اما برای مارکس مسأله تشکیلات همیشه حل یک مسأله عملی بود: چگونه می‌توان با  کارگران ارتباط برقرار نمود. از این رو برای او مهمترین موضوع این بود که به جای دعواهای ایدئولوژیک  انجمن‌های مخفی که در آن زمان بسیار معمول بودند، آنها یک کاراکتر کارگری به خود گیرند. می‌توان به همکاری او با انجمن‌هایی چون  لیگ کمونیست‌ها، از این جهت نگریست. او در مانیفست کمونیستی با طرح شعار «کارگران تمام کشورها، متحد شوید!» ، در واقع، بر یک اقدام سازماندهی شده و عمومی، یک سازمان بسیار باز و همگانى  تأکید کرد. اما در مورد مسأله سازماند‌هی، چه چیزی مارکس را از لنین جدا می‌کرد؟ بنا به گفته روساندا، لنین در جهت دیگری حرکت کرد. برای مارکس، سازمان «چیزی اساساً عملی، ابزاری انعطاف‌پذیر و متغیر» برای سوژه انقلاب یعنی پرولتاریا بود. حزب بیانگر انقلاب بود، اما مقدم بر آن نبود. (روساندا، ۲۰۱۸، ۲۸۹)

لنین در «چه باید کرد؟» یکی از ایده‌های نادرست کائوتسکی در اینکه  آگاهی سوسیالیستی  چیزی است که باید از بیرون به مبارزه طبقاتی پرولتاریا برده شود را گسترش داد. او برای حل یک معضل جاری جنبش کارگری روسیه یعنی اقتصادگرایی تا آنجا پیش رفت که مدعی شد مبارزه کارگران هرگز فراتر از خواسته‌های ساده اقتصادی نخواهد رفت. او در پی اثبات ضرورت فعالیت حزبی بود-چیزی که لوکزامبورگ نیز بدان باور داشت-اما در این رهگذر فراموش نمود که مارکسیسم خود زاده شرایط عینی سرمایه‌داری و گسترش مبارزه طبقاتی بود و نه فقط یک محصول فرهنگی. مارکس و انگلس مانیفست کمونیستی را به درخواست یکی از انجمن‌های کارگری که به ضرورت مبارزه‌ای فراتر از مبارزه اقتصادی رسیده بودند، نوشتند. افراد تحت تاثیر دو عامل به جنبش‌های سوسیالیستی روی آورده و می‌آورند، اول تجربه طبقاتی دوم احساس تعلق به فرهنگ سوسیالیستی. حذف هر کدام از این عوامل موجب تحلیل نادرست از روند حوادث می‌شود. امروز گرایش به حذف یکی از این دو عامل در میان مبارزان سوسیالیستی ایرانی منجر به استنتاجات غلط دیگری شده است.

حزب مارکس و انگلس نهادی نبود که از اراده پرولتاریا گذر می‌کرد بلکه زمینه‌ای بود که پرولتاریا در آن توسعه می‌یافت

بنابراین، حزب مارکس و انگلس نهادی نبود که از اراده پرولتاریا گذر می‌کرد بلکه زمینه‌ای بود که پرولتاریا در آن توسعه می‌یافت. در آن زمان، فرقه‌گرایی به معنی تلاش در جهت تحمیل اشکال سازمانی از پیش تعیین شده بر جنبش طبقه کارگر از خارج تلقی می‌شد، در حالی که حزب صرفاً سازمانی بود که در آن نظریه سوسیالیستی با جنبش کارگری ترکیب می‌شد. در نتیجه حزب یک وسیله آموزش و تبلیغات محسوب می‌شد. (پانیچ، ۲۰۱۸، ۹۵-۶۰)

طبقه  برای خود
بحث در مورد این که جامعه مدرن از طبقات تشکیل شده است سابقه طولانی دارد . طبقه از واژه لاتینی  classis سرچشمه می‌گیرد که به معنی تقسیم بر اساس مالکیت در روم باستان بود. بنا به گفته ریموند ویلیامز ، طبقه در قرن شانزدهم وارد زبان انگلیسی شد اما در اوایل قرن نوزدهم بود که این واژه در فرانسه و انگلیس به شدت رایج شد. در انقلاب فرانسه این ایده مطرح شد که مردم فرانسه نه  نوکران شاه  بلکه شهروندان کشور بودند. از این رو نابرابری موجود بین اشراف و مردم عادی کاهش یافت. از سوی دیگر با گسترش سرمایه‌داری صنعتی  اختلاف‌های بین کارگران و سرمایه‌داران و نیز مالکین و سرمایه‌داران عمیق‌تر شد. نابرابری بین کارگران و  سرمایه‌داران قبل از هر چیز جنبه اقتصادی داشت و به جنبه‌ی مذهبی یا حقوقی مربوط نبود. جنبش چارتیست‌ها در انگلستان  واژه «طبقه کارگر» را به یک اصطلاح  معمول بدل کرد. در نتیجه مفهوم طبقه با نابرابری پیوندی ناگسستنی دارد اگرچه نابرابری اجتماعی دیگری وجود دارند که منشا طبقاتی ندارند.

بسیاری چه در میان چپگرایان این تعریف کلی  را  می‌پذیرند که «طبقه، گروه بزرگی از افرادی است که دارای موقعیت‌های  اقتصادی، امکانات مشابه و علایق اجتماعی-اقتصادی مشترکی هستند که از علایق طبقات دیگر متمایز است«(تربورن، ۲۰۱۸ ، ۲۳). با این حال حتی در میان مارکسیست‌ها نیز در مورد تعریف دقیق طبقه اختلاف‌نظر وجود دارد. در اثار مارکس گاه طبقه بر اساس موقعیت فرد در تولید تعریف شده و گاه تشکیل طبقه  منوط به آگاهی کارگران شده است. بسیاری از مارکسیست‌ها طبقه را بر پایه روابط مالکیت تعریف می‌کنند. در این میان برخی از مارکسیست‌ها با تلفیق مالکیت، قدرت و آگاهی به تعریف طبقه پرداخته‌اند. این نوشته قصد ورود به مسئله اختلاف در تعریف طبقه را ندارد، بلکه تاکید آن بر نکته دیگری است. مهم‌ترین نکته‌ای که باید به خاطر سپرد آن است که در تعریف دیدگاه‌های مختلف  قبل از هر چیز باید بیشترین توجه را به هدف از تعریف طبقه کرد.  این نه فقط شامل مارکسیست‌ها بلکه همه اندیشمندان غیر مارکسیست نیز می‌شود. اگر هدف از تحلیل طبقاتی بررسی درک این که چگونه تضادهای اجتماعی  به نیروی محرک تغییرات  اجتماعی بدل می‌شوند یا این که چگونه سیستم اقتصادی امکانات و قدرت را کنترل می‌کند و از این طریق امکانات طبقات مختلف را تقویت و یا تضعیف می‌کند، آنگاه  تعریف معینی از طبقه داده می‌شود؛ اما اگر هدف بررسی درآمد و طرز رای دادن افراد باشد تعریف دیگری برگزیده می‌شود.

مارکس و انگلس در مانیفست کمونیستی تئوری جدید خود در مورد انقلاب  را در برابر تئوری‌های مرسوم توطئه عده معدودی از انقلابیون برای سرنگونی سرمایه‌داری و یا انواع آزمایش‌های رویایی برای برپایی سوسیالیسم  قرار دادند. در تئوری آنها به یک عامل انقلابی نقش ویژه‌ای داده شد، پرولتاریای نوظهوری که پتانسیل رهبری انقلاب جدید را داشت. تا انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در میان مارکسیست‌ها این عقیده رایج بود که انقلاب سوسیالیستی- که با یک جنبش بزرگ مردمی همراه است-  به خودی خود بسیاری از مسائل سیاسی را که در مقابلش قرار دارد، را حل خواهد کرد. انقلاب اکتبر روسیه همچون تجربه سوسیال‌دمکراسی در اروپا  دستاوردهای بزرگی  را به همراه داشتند اما در نهایت هر دو تجربه در رویارویی با مشکلات متفاوت خود  شکست خوردند. آنها در مقابل پرسش‌های جدیدی قرار گرفتند. از جمله این پرسش‌ها، ماهیت طبقه، حزب و دولت  و نیز رابطه آنها با یکدیگر بود.

ایزاک دویچر مورخ بزرگ مارکسیست، سه دهه پس از انقلاب اکتبر سعی کرد برای پرسش‌های خود و انقلابیون روسی در مورد علل شکست اکتبر،  پاسخ‌های مناسبی بیابد.  آیا  انقلابی بودن جزء ذاتی کارگران بود؟   بلشویک‌ها  دارای برنامه سیاسی مثبتی برای کارگران در انقلاب بودند، چرا  کم‌کم  کارگران به آنها پشت نمودند و انارکو-سندیکالیست‌ها که نه دارای برنامه مثبتی بودند و نه تشکیلات  مناسبی داشتند محبوبیت بیشتری  در میان کارگران یافتند؟  از نظر دویچر مشکل انقلابیون از یک فرض ساده‌لوحانه نشات می‌گرفت و آن این که «سوسیالیسم یک ایده عالی پرولتری است، و اگر پرولتاریا زمانی به آن پیوست، دیگر آن را رها نخواهد کرد…مارکسیست‌ها هرگز به ذهنشان خطور نمی‌کرد که تلاش برای برقراری سوسیالیسم  بدون توجه به اراده طبقه کارگر ممکن یا پذیرفتنی باشد.»(دویچر، ۱۹۵۴، ۵۰۶)

اما در واقع زمانی که مارکس از عاملیت انقلابی کارگران سخن می‌‌گفت منظور او یک پتانسیل نهفته در میان کارگران بود و نه این که در کارگران یک ژن انقلابی وجود داشت. با توجه به آن که کارگران زاده نظام سرمایه‌داری بودند و جایگاه معینی در نظام تولیدی جدید داشتند  و نیز  به خاطر شیوه کار جمعی خود امکان سازماندهی آنها تسهیل می‌شد. در واقع همان طور که تاریخ نشان داد ، رشد روزافزون اتحادیه‌های کارگری  منجر به «تشکل کارگران در یک طبقه و در نتیجه به یک حزب سیاسی» شد. درست به همین خاطر از نظر مارکسیست‌هایی چون لئو پانبچ که متاثر از مورخ انگلیسی  تامپسون  بودند، طبقه  نه یک چیز  بلکه یک پروسه است. در نتیجه، شکل‌گیری طبقه هرگز نه خطی و رو به جلو و نه کامل است. طبقات در جامعه سرمایه‌داری تشکیل، پراکنده  و بازساخته می‌شوند . تامپسون در مقدمه تکوین طبقه کارگر، طبقه را »پدیده‌ای تاریخی تعریف می‌کند که تعدادی از رویدادهای نامتجانس و به ظاهر نامرتبط، هم در تجربه خام مادی و هم آگاهی را با هم متحد می‌کند. تاکید می‌کنم که آن یک پدیده تاریخی است. من طبقه را نه به مثابه «ساختار» و نه حتی به عنوان یک «مقوله» بلکه به عنوان چیزی که در واقع اتفاق می‌افتد (و می‌توان نشان داد که اتفاق افتاده است) در روابط انسانی می‌بینم. (تامپسون،  ۱۹۹۱، ۸) از نظر تامپسون طبقه با جایگاه افراد در نظام تولیدی قابل توضیح نیست بلکه آن از طریق کنش  و عمل آگاهانه انسان‌ها ساخته می‌شود.  به عبارت دیگر آن نه یک مقوله اجتماعی ثابت  بلکه یک رابطه اجتماعی متغیر بوده و است.

برخی از کسانی که تحت تاثیر اثار  تامپسون بودند ، مانند لئو پانیچ،  حاضر نبودند مانند او جنبه‌های ساختاری سیستم طبقاتی را نادیده‌ بگیرند و طبقه را به یک پدیده ذاتاً ذهنی و یا دیسکورسی تنزل دهند. ضمنا آنها مایل نبودند که  طبقه را به یک پدیده تقلیل‌‌گرانه اقتصادی نیز تنزل دهند. این موضوع به خوبی خود را در زمان شکل‌گیری پدیده تاچریسم در انگلستان نشان داد. تاچر در سال ۱۹۷۹ نه فقط در انتخابات به پیروزی رسید بلکه به  اجماع در مورد دولت رفاه که پس از جنگ دوم جهانی  در صحنه سیاسی  کشور غالب بود نیز پایان داد. جناح چپ چنان در سیستم سنتی اتحادیه‌ای  خود غوطه‌ور بود که تغییرات ساختاری تولید را ندید و نتوانست سازماندهی خود را متناسب با شرایط جدید تغییر دهد. بخش خدمات بسرعت جایگزین بخش صنعتی قدیمی ‌شد و همزمان تعداد کارگران صنعتی  نیز کاهش ‌یافت، از این رو نهادهای قدیمی طبقه کارگر بتدریج زیر علامت سوال رفتند. در این میان چپ دچار انشقاق شد. کسانی  چون هابسبام بر اساس تغییرات ساختاری شغلی »زوال طبقه کارگر» را جار زدند. در مقابل کسانی مانند پانیچ ضمن پذیرش تغییرات عینی جامعه ، مدعی شدند که بحران جنبش کارگری را نمی‌توان فقط با تغییرات جامعه‌شناختی توضیح داد. تغییرات اقتصادی شکست سیاست‌های اتحادیه‌های کارگری و حزب کارگر را توجیه نمی‌کرد. سیاست‌های نادرست احزاب و اتحادیه‌های کارگری هویت جمعی طبقاتی را تضعیف کرده بود.

اما تقلیل‌گرایی اقتصادی کسانی چون هابسام از سوی کسانی چون لاکلائو و موف  نیزمورد حمله قرار گرفت. از نظر این دو با توجه به پیچیدگی و تنوع جامعه سرمایه‌داری فرضیات قدیم مارکسیستی در مورد جایگاه ویژه طبقه کارگر در جنبش دموکراسی رادیکال اعتبار خود را از دست داده بود. از نظر موف و لاکلائو جنبش طبقه کارگر باید از اسب بلند خود پایین می‌آمد و خود را فقط مانند جنبشی همانند دیگر جنبش‌های اجتماعی چون زنان، محیط زیست، جوانان….و غیره در نظر می‌گرفت.  لاکلائو و موف نکات مهمی را وارد اندیشه چپ نمودند. این کاملا درست بود که هویت‌های افراد لزوما  بر اساس موقعیت آنها در ساختار اقتصادی تولیدی جامعه تعیین نمی‌شدند. اما از نظر پانیچ آنان فراموش کردند که همه هویت‌ها دارای اهمیت سیاسی و استراتژیک یکسانی نیستند و از این نظر نمی‌توان پتانسیل انقلابی کارگران را نادیده گرفت.

حال اگر پذیرفته شود که طبقه نه یک چیز بلکه یک پروسه است و طبقه کارگر در جریان مبارزه خود ساخته می‌شود، حزب در این میان چه نقشی بازی می‌کند؟

 

پابان بخش اول

—————————–

بخش پایانی مقاله

 


 

دسته : سياسي, مقالات برگزيده

برچسب :

مقالات هیات تحریریه راهکار سوسیالیستی























آرشیو کلیپ و ویدئو راهکار سوسیالیستی

html> Ny sida 1