ما گروهی از سوسیالیست‌های ایران، باورمند به دگرگونی‌های بنیادین اجتماعی_اقتصادی برآنیم با ارایه بدیل سوسیالیستی برخاسته از گویه‌ی جمعی پویا، خلاق و بهم پیوسته و با درس آموزی از تجارب انقلابی تاریخ بشری در جهان و تاریخ معاصر جامعه ایرانی، راه حل های اساسی را از دل واقعیت‌ها، تعارضات و تضادهای طبقاتی موجود، کشف، ارائه و به کار بندیم.



داستان کوتاه: عشق مجازی – نویسنده: محمدزمان سیرت

نیما که از جواب رد گُل جان منقلب شده بود. با خود می‌‌گفت: چرا ما بدون فکر کردن جواب می‌دهیم؟ چرا پیش ازینکه بشنویم، قضاوت می‌کنیم؟ چرا از عشق ارزش‌زدایی شده است؟ آیا واقعاً عشق من مجازی است؟ چرا زندگی ما با عشق‌های مجازی به سر می‌رسد….

 


 

 

 

داستان کوتاه – عشق مجازی

نویسنده: محمدزمان سیرت

محمدزمان سیرت متولد ۱۹۹۶ ولایت بامیان، کشور افغانستان

 

نیما که در دهکده دور دست زندگی می‌کرد از دنیایی تکنالوژی کاملاً دور بود و اصلاً نمی‌دانست که می‌شود غیر حضوری با انسان‌ها مختلف ارتباط برقرار کرد. ارتباط با خانم‌ها که برای او یک تابو بود حتی تصورش را هم نمی‌کرد که روزی با کسی از طریق شبکه‌های اجتماعی ارتباط برقرار کند. نیما به شهر آمد و با ورودش به شهر با فیسبوک آشنا شد، او با همکاری جواد دوستش برای خود یک حساب فیسبوک ساخت. با وارد شدنش به فیسبوک خیلی مصروف شد، ساعت‌ها درگیر «لایک» و «کمنت» و افزایش دوستانش بود.

نیما پیش ازینکه با دختری معرفی شود؛ زیاد به عشق و عاشقی، دوست داشتن کسی باور نداشت، اصلاً به این مورد نمی‌اندیشید. انسان «فردگرا» و «درون‌گرا» بود، قلبش هم کاملاً سخت و محکم و بی‌احساس. هر چند در دوره مکتب و دانشگاه چندین شخص برایش پیشنهاد کرده بودند، ولی نیما جواب رد داده بود، چون آماده رابطه‌ی عاشقانه نبود. نیما هیچ احساس خاص در مقابل هیچ‌کس نداشت، بابت این کارهایش قلب‌های را شکست و احساس‌های را جرحه‌دار کرد. حتی بعضی آنها که جواب منفی از نیما می‌شنید؛ با گریه از پیش نیما می‌رفت. نیما تا چند روز احساس خوب نمی‌داشت بعضی اوقات خود را ملامت می‌کرد و به خود می‌گفت: « واقعاً که من انسان خودخواه هستم.» وقتی می‌دید که دل‌ها می‌‌شکنن و اشک‌ها می‌ریزند؛ نیما بیشتر از خود متنفر می‌شد. اما یک روز در پیش دانشکده‌ی که تحصیل می‌کرد نشسته بود با خود فکر می‌کرد، هم‌صنفانش آمدند؛ سری صحبت را با هم آغاز ‌کردند، هم‌صنفان نیما به نیما گفتند: «تو هیچ وقت نمی‌توانی کسی را دوست باشی.»

نیما در جواب‌شان گفت: «من هم انسان هستم، شاید روزی کسی در زندگ‌ام بیاید که همه چیزم شود و بخاطر او هر کاری کنم و دیوانه‌وار دوستش داشته باشم.» اما آنها به نیما خندیدند؛ ههههه خخخخ!

نیما روز به روز تنهاتر می‌شد و حس تنهایی او را آزار می‌داد، پشت پنجره نشسته بود و با خود کلنجار می‌رفت و با دستانش موهایش را می‌کشید. دستش را به زیر بالشتش برد و با دستان ناامیدش تلفُنش را گرفت. فیسبوکش را باز کرد؛ صفحه فیسبوک را بالا و پایین می‌برد که چشمم به یک متن کوتاه‌ای از گُل جان افتاد «زندگی یک سفر است»  این متن توجه نیما را جلب کرد. نیما با یک نظر طولانی به این متن واکنش نشان داد، گُل جان جوابیه نسبتاً خوب را به نظر نیما داد که کلماتش جادویی بود. هر دو تمایل داشتن که بحث را در فضای شخصی ادامه دهند. باهم توافق کردند از طریق پیام بحث را ادامه دادند. آنها باهم بحث خوبی داشتند که ساعت‌ها گذشت اما هیچ کدام شان متوجه نشدند، ساعت پنج صبح  شده بود!

صحبت‌های نیما با گُل جان همین‌طور ادامه داشت؛ شب و روز نمی‌شناختند هر وقت فرصت پیدا می‌کردند باهم حرف می‌زدند. نیما سوالات زیاد از گُل جان پرسید، گُل جان باخون‌سردی تمام به سوالات نیما جواب‌های قناعت بخش می‌داد، طرز حرف زدن و شیوه گفتار او برای نیما خیلی خاص جلوه می‌کرد. نیما تصمیم گرفت که با گُل جان درباره فعالیت‌های سیاسی حرف بیزند و او را به «گروه زمانه» دعوت کند. شخصیت متفاوت گُل جان و طرز اندیشه او  نسبت به جامعه و مردم خیلی خاص و منحصر به فرد به نظر می‌رسید.

شب ساعت نه؛ نیما درباره «گروه زمانه» به گُل جان همه موضوعات را گفت. نیما مرامنامه و سیاست‌های گروه را برای گُل جان با شرح تمام معرفی کرد. گُل جان چند سوال از نیما پرسید و با گرفتن جواب از سوی نیما علاقه‌مندی نشان داد و گفت: از نزدیک باهم صحبت کنیم.

روز سه شنیه ساعت دو بعد از ظهر، باهم قرار گذاشتند که در «پُل مالان» باهم ملاقات کنند. نیما و گُل جان همزمان در ساعت تعیین شده سر قرار آمدند؛ پیش از رسیدن نیما به محل قرار گُل جان به نیما زنگ زد، گفت: کجا هستی؟، نیما گفت: راه بندان است، چند دقیقه دیگر خواهم رسید، شما همانجا باشید.

وقتی نیما به «پُل مالان» رسید، گُل جان پیش روی کراچی سبزی نزدیک به پُل ایستاده بود. نیما به او زنگ زد، مه پیش کراچی میوه نزدیک پُل هستم، شما کجا هستید؟، گُل جان گفت: ما هم نزدیک پُل هستیم. نیما دید که گُل جان با کرمچ خط‌دار سفید، شلوار لی، پالتو خط‌دار مثل خط‌های پلنگ شکاری، عینک دودی و چادر سرخ همراه با پسر برادرش پیش کراچی سبزی ایستاده است. نیما با قدم‌های شمرده و آهسته به آنها نزدیک شد، سلام کرد و سر خود را به نشان احترام شکل تعظیم‌گونه نمود، باهم احوال‌ پرُسی رسمی کردند. نیما در اول نتوانست به چشمان گُل جان مستقیم نگاه کند، ولی وقتی نشستند نگاهی کوتاه به گُل جان نمود؛ همین نگاه برای نیما جرأت بیشتر داد تا دوباره نگاه کند و بیشتر نگاه کند اما نگاه اولی قلب نیما را لرزانده بود، هر نگاهی بعدی توأم بود با طپش قلب و بی‌قراری!

نیما طپش قلبش را جدی نگرفت، توجیه می‌کرد که این یک حالت طبیعی است. یک ساعت باهم صحبت کردند و گُل جان به پیوستن با گروه زمانه موافقت کرد.

نیما تا پیش از ملاقات کردن با گُل جان با دُختران زیاد حرف زده بود، اما همچون شرایط و موارد را ندیده و نه تجربه کرده بود. قلبش بیشتر بی‌قرار بود و دنبال آرامش. بعد از آن ملاقات نیما حس وابستگی را تجربه می‌کرد که در زندگی او این یک حس کاملاً جدید بود، «یک حس پرطرفدار».

«این یک حس جدید است» که نیما مجبور به تجربه کردنش بود، نیما اسم این حس را «دیوانه کننده و ویران‌کننده» گذاشت.

فکر نیما بیشتر درگیر گُل جان بود.

نیما دُچار دلتنگی جالبی شده بود و حس می‌کرد بخش عمده قلب او پیش گُل جان است، بدون این که خودی نیما بخواهد، این حالت به نیما حاکم شده بود. صورت ماه گُل جان را در روز خواب می‌دید و با چشمان بسته در شب خواب می‌رفت، هر لحظه چشمان آبی گُل جان پیش چشمان نیما می‌آمد، نمی‌گذاشت که فراتر از گُل جان  تصور و فکر کند. نیما در طول عمرش همچون حسی را تجربه نکرده بود.

گُل جان در خواب نیما، در افکار نیما، در خیالات نیما و در قلب نیما جایگاه خاص پیدا کرده بود. عشق مجازی نیما را تسخیر کرده بود.

نیما به گُل جان پیام گذاشت، یک حس ناشناخته نسبت به شما پیدا کردم، نمی‌دانم که چیست؟

گُل جان گفت: درست؛ هر وقت فهمیدید برایم بگوید، منتظرم!

نیما به کمک دوستانش فهمید که عاشق گُل جان شده است. او دو روز پیش گُل جان را در«نمایشگاه کتاب افغان-ایران» هم دیده بود.

شب شد؛ نیما به او پیام داد، گُل جان فوراً جواب پیام نیما را داد. با هم صحبت را شروع کردند، نیما به او گفت: که من عاشق شما شدم و دوستت دارم.

گُل جان که متعجب شده بود، با کمی تعلُل گفت: من هیچ‌گونه احساس در مقابل شما ندارم و عشق مجازی خود را پیش خودتان نگهدارید، جناب نیما!

نیما که مانده بود چه بگوید، گفت: چرا؟

گُل جان: چرا ندارد!

نیما گفت: پس جواب شما منفی است؟

گُل جان: بلی منفی است.

نیما که از جواب رد گُل جان منقلب شده بود. با خود می‌‌گفت: چرا ما بدون فکر کردن جواب می‌دهیم؟ چرا پیش ازینکه بشنویم، قضاوت می‌کنیم؟ چرا از عشق ارزش‌زدایی شده است؟ آیا واقعاً عشق من مجازی است؟ چرا زندگی ما با عشق‌های مجازی به سر می‌رسد….

لحظات مرگ را انتظار می‌کشم ولی مرگ با این همه هیولایش در نظرم هیچ می‌آید ولی وقتی به هیولای عشق مجازی می‌اندیشم تنم به لرزه می‌افتد. امروز به اینجا رسیده‌ام که دشمن بزرگ ما همانا عشق مجازی می‌باشد. سفارشم این است که رفقا در برابر آن سازش‌ ناپذیر باشد.

 


 

دسته : ادبیات

برچسب :

مقالات هیات تحریریه راهکار سوسیالیستی























آرشیو کلیپ و ویدئو راهکار سوسیالیستی

html> Ny sida 1