ژوئن 12, 2023
مقاله برگزیده: انقلاب سوسیالیستی، پرولتری و طبقاتی یا «زنانه، مردانه»؟! – پیمان فرهنگیان
«نقدی مارکسیستی بر سیاستهای هویتی تقوائیسم (حککا) و همزمان پاسخی به سیاستهای هویتی، پوپولیستی و سانتریستیِ حکمتیستهایی نظیر ثریا شهابی»
انقلاب سوسیالیستی، پرولتری و طبقاتی یا «زنانه، مردانه»؟!
پیمان فرهنگیان
«نقدی مارکسیستی بر سیاستهای هویتی تقوائیسم (حککا) و همزمان پاسخی به سیاستهای هویتی، پوپولیستی و سانتریستیِ حکمتیستهایی نظیر ثریا شهابی»
چند سال پیش متنی بسیار کوتاه و انتقادی بر سیاستهای هویتیِ حککا نوشتم که البته آن نقد کوتاه، بعدها به خیلیهای دیگر هم چسبید و وارد شد. مدتی پیش، ثریا شهابی (از اعضای حزب حکمتیست-خط رسمی) جوابیهای به آن متن کوتاه و انتقادیِ من در رد انقلاب زنانه نوشت که از نظر سبک کار و شیوهی قلم زدن من را به یاد قلم زدنهای حمید تقوایی انداخت. تقوایی هم، برای مثال در مقالهٔ “انترناسیونال ۷۵۸ (سوسیالیسم عین انسانیت است) خود، درست از همین سبک استفاده کرده است. او در این سبک، ابتدا تصویری از یک دشمن خیالی از مخاطب نقد خود ساخته و بعد جواب به آن تصویر و دشمن خیالی را با مقداری بدیهیات در هم آمیخته و بعد با تخصص خاص خودش، که ایدئولوژی بخشیدن به پوپولیسم است، تمام تلاش ِ (البته ناموفقِ) خودش را انجام میدهد تا پوپولیسم محض خودش را توجیه کند. ثریا شهابی نیز در این مقاله که تحت عنوان 《آیا انقلاب طبقاتی و سوسیالیستی پرولترها علیه بورژوازی، “زنانه، مردانه” دارد! پاسخ به یک سوال》منتشر کرده، عیناً از همین سبک استفاده کرده است.
و اما برویم سر اصل مطلب:
او (ثریا شهابی) در این مقاله، در ابتدا، با آسمان به ریسمان بافتن و آیه و حدیث آوردن از مانیفست کمونیست نظیر اینکه: “شبحی در اروپا میچرخد: شبح کمونیسم. همۀ نیروهای اروپای کهنه، در تهاجمی مقدّس برای تار و مار کردن این شبح، متّحد شدهاند: پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکالهای فرانسه و پلیسهای آلمان..” و نیز تکرار یک سری از بدیهیات و ضرورتهای یک مبارزهی مارکسیستی (که همانا در نظر گرفتن همهی جوانب مختلف دشمنیهای این نظم کهنه و مقدّس برای بورژوآزیست) ادامه میدهد که:
“مانیفست به طبقهی کارگر میآموزد که بورژوآزی، این دشمن طبقاتیاش، برای مقابله با گورکن خود، برای مقابله با پرولتاریا، برای حفظ استثمار و حفظ رابطهی تولیدی، برای حفظ مناسبات “نوین” بورژوآیی، که دیگر قادر به نوآوری نیست و رو به مرگ است و به حکم قوانین اقتصادی “باید برود”، همان موقع که شبح کمونیسم در اروپا به پرواز درآمد، آگاه شده و خود را به سلاحهای دیگری مجهز کرده و به میدان جنگ او آمده است! دیگر بورژوآزی، کمونیسم را قدرتی به حساب آورده است که باید به شیوهی دیگری به جدال آن برود. در این جدال “همۀ نیروهای اروپای کهنه” را به کار گرفته و “در تهاجمی مقدّس برای تار و مار کردن این شبح، آنها را متّحد کرده است. از جمله “پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکالهای فرانسه و پلیسهای آلمان.” از این رو طبقهی کارگر باید حزب طبقاتی خودش را برای کسب قدرت سیاسی، اعلام کند و وارد این میدان شود. یعنی میدان جنگ برای کسب قدرت سیاسی! مانیفست، برنامهی عمل حزب کمونیستی طبقهی کارگر است که در آغاز و مقدم بر هرچه، طبقهی کارگر را نسبت به ابزار جدیدی که دشمن این طبقه به آنها متوسّل شده است، آگاه میکند. پرولتاریا را متوجه شکلگیریِ میدان جدالهای سیاسی و فرهنگی و اخلاقی جدیدی میکند که بورژوآزی برای مقابله نه با کل طبقهی کارگر، که برای مقابله با تنها یکی از گرایشات آن، یعنی کمونیسمی که دیگر از آن زمان به خطری تبدیل شده بود که قادر بود کاپیتالیسم را، نه اصلاح و ترمیم و تصییح، که مضمحل کند، آگاه میکند تا کمونیسم هم خود را در این عرصه تجهیز کند و وارد میدان جدال برای کسب قدرت سیاسی شود. مانیفست، از ابتدا میدانها و عرصههای مبارزه و جدال را به پرولتاریا نشان میدهد. مارکس در مانیفست به پرولتاریا خاطر نشان میکند که دشمن طبقاتیاش، قدرت کمونیسم را دیده است و خطر آن را بالای سرش خوب احساس کرده است و از این رو روبناهای مدرن و مترقّی نوین بورژوآیی، که نیروهای کهن، عهد عتیق، خرافه و مذهب و حکومتهای موروثی را شکست داده و منحل کرده بود را دوباره زنده کرده و برای مقابله با خطر کمونیسم، به کار گرفته است. از آن روز تا امروز بورژوآزی هرکجا که توانسته است بنا به مقتضیات روز خود، روبناهای سیاسی و جدالهای فکری، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی دوران کهن را به خدمت گرفته است. روبنا و فرهنگ و ایدئولوژی و ارکان سیاسی و اداری و اجتماعی جوامع بردهداری، ارباب – رعیتی، قرون وسطی و پیشاسرمایهداری را مطابق نیازهای روز خود، احیا کرده و آنها را مطابق منافع بلند مدت خود، صیقل داده است. برای مقابله با پرولتاریا تمام نیروهای ارتجاعی از عهد کهن تا عهد امروز را علیه طبقهی کارگر متّحد کرده است و برای حفظ و بقای نظام خود به جنگ پرولتاریا آورده است.”
آری، ثریا شهابی، همهی این بدیهیات را میگوید که چه؟!
که از منِ منتقد خود و سیاستهای هویتی، پوپولیستی و سانتریستیِ خود (و در اینجا ترم انقلاب زنانه) یک تصویر خیالی بسازد که گویی غافل از این جدالهاست و این سادهلوحیِ محض منِ منتقد و عدم پیشروی در این جدالها و در نتیجه خلاء حضور گرایش کمونیستی طبقهی کارگر در این میادین، و عملا سپردن این میادین جدال بدست انواع گرایشات دیگر و بورژوآیی، چون رفرمیسم و لیبرالیسم و… توسط امثال من منتقد سیاستهای هویتی حککا و شخص ایشان است که مانع تحقق آن احکام جزمی است که گویا به زعم ایشان امثالِ منِ منتقد (که حتماً زیادی طبقه طبقه هم میکنیم) بعنوان نقشهی ساده راه، در مقابل جامعه میگذاریم.
خُب، خانم شهابی به سبک اُستاد قدیمیاش که اکنون مدتهاست ظاهراً دیگر با او در یک صف هم نیست، تا اینجا نیمی از پیکر دشمن خیالیاش را تراشیده، مقداری آیه و حدیث از مانیفست کمونیست هم آورده و همهی اینها را با یک سری بدیهیات دیگر نیز در هم آمیخته و دیگر کمکم میتواند با خیال راحت، تیر خلاص خود را به مخاطب سادهلوحش (که به زعم ایشان امثال من نوعی هستیم) بزند. اما عجله نمیکند. به هر حال برای این کار، باید بتواند این پوپولیسم و سانتریسم تا اینجا پنهان شده پشت آیهها و حدیثهای به کار گرفته از مانیفست توسط خود را هم کمی توجیه کند. پس کمی تلاش برای ایدئولوژی بخشیدن به آن پوپولیسم و سانتریسم پنهان و نیز تزریق آگاهیِ کاذب به خوانندگان مطلب بد نیست. بنابراین ادامه میدهد که:
“کافیست از مهد تمدن بورژوآیی جهان غرب، نگاهی به ایران، بنگلادش، افغانستان، پاکستان، هندوستان و بخش اعظم آسیا، آمریکای جنوبی و آفریقا، که اغلب آنها در ردیف بزرگترین اقتصادهای کاپیتالیستی جهان و پرجمعیتترین نیروی کار جهان هستند، بیندازیم، تا متوجه شویم که چرا هنگامی که به این جغرافیاها میرسد، در اوج رشد و شکوفایی اقتصادیِ آنها هم، شهروندان و طبقهی کارگرِ این جوامع مطلقاً بیحقوقتر هستند. تا متوجه شویم که چرا در جاهایی که در آنها یا انقلابات بورژوآییشان پیروز نشد یا مناسبات سرمایهداری، نه از پایین (با انقلابات دهقانی) که از بالا و توسط ارتجاع کلونیالیستی و امپریالیستی حاکم شد و توانست از همان ابتدا به نوعی از ارکان قدرت بورژوآیی شکل دهد که در آن شهروند، از همان ابتدا از هیچ حقوقی برخوردار نباشد، فقر و استبداد و بیحقوقی شهروند عیانتر و خشنتر است!
جغرافیاهایی که در آنها مذهب و سنّت و اخلاقیات کهن و روبناهای پوسیدهی ماقبل سرمایهداری، آن ضربات سخت و کاری که در انقلابات بورژوآیی درغرب و اروپا خورده بود را متحمّل نشد! جاهایی که همهی میراث ارتجاع گذشته به سادگی مطابق مقتضیات سودآوری نظام جدید کاپیتالیستی، در مواجه با کمترین مقاومتی از پایین، قابل صیقل خوردن بود. جاهایی که در آن میتوان خشنترین شکل حاکمیت انواع ایدئولوژیهای قرون وسطایی مذهبی، سکت و قومپرستی، ناسیونالیسم و زنستیزی و تقدّس انواع خرافه و تحجّر را با مانع به مراتب کمتری به بردگان مزدی “جهان نو” تحمیل کرد. جاهایی که به یمن بقای روبناهای عقبمانده و دستنخوردهی کهن که سرمایه به ارث برده بود، از همان روز شکوفایی نظام کاپیتالیستیشان، نیروی کار ساکت و در انقیاد مطلقی در اختیار سرمایهی جهانی گذاشت. نیروی کاری که سرمایهی جهانی میتوانست آن را سیستماتیک و نهادینه شده ارزان نگاه دارد و از استثمار آن سود بیشتری (فوق سود امپریالیستی) کسب کند. جغرافیاهایی که از آن پس در تقسیم کار جهانی سرمایه، همواره بازار کار ارزان ماند و در تقسیم جهانی سرمایه، این، به مشخصهی نظام کاپیتالیستی آن تبدیل شد. اینجا است که در ایران میتوان در مقابله با کارگر ساکت و در انقیاد مطلق آن، که در سال ۵٧ سکوت را شکسته است و بخصوص در صنعتیترین بخش یعنی نفت، نه تنها سکوت را شکسته که برای تغییر قدرت سیاسی بالای سرش پا به میدان یک انقلاب عظیم اجتماعی گذاشته است، اسلام را با همهی مخلفات ارتجاعیاش از حاشیهی جامعه به مرکز سیاست کشاند. میتوان اسلام سیاسی، با افراطیترین شکل زنستیزی و انسانستیزی و عهد عتیقی آن را برای نجات کاپیتالیسمی که در انقلاب ۵٧ زیر خطر تعرض کارگر متوقع “نافرمان” و انقلابی است، به خدمت گرفت و حاکم کرد! میتوان در آفریقای جنوبی بردگی و آپارتاید نژادی و در ایران بردگی اسلامی و آپارتاید جنسی را بعنوان روبنای کاپیتالیسم آنها، حاکم کرد! میتوان بر تن کاپیتالیسم در هندوستان، لباس انقیاد در جامعهی بدوی کاستی پوشاند و فرهنگ و ایدئولوژی سکت و سنّتپرسی را بر هر سوخت و سازی در جامعه حاکم کرد! بورژوآزی قرنهاست که راه دسترسی طبقهی کارگر و دسترسی سراسر جامعه، به همان حق و حقوق بورژوآیی شهروند آزاد شده از انقیاد قرون وسطی، رها شده از عهد عتیق بردهداری و ارباب – رعیتی، را بسته است.
عملاً دسترسی به آن را بر گردهی مبارزهی طبقهی کارگر گذاشته است. قرنهاست که هیچ بخش و گرایشی از بورژوآزی دیگر نه تنها قادر به حفظ آن دستآوردهای دموکراتیک دنیای مدرن نیست که علیه آن متّحد شده است. تا آن را از دسترس طبقهی کارگری که میتواند آن آزادیها را سکوی پرشی برای رهایی کامل خود از بردگی مدرن مزدی جهان متمدّن کند و بار دیگر شبح کمونیسم را بر فراز سرش به گشت و گذار برگرداند، همچنان دور نگاه دارد. قرنها است که جدال علیه روبناهای عقب مانده، علیه قوانین و فرهنگ و اخلاق و ایدئولوژیهای کهنه را، تماماً بر دوش طبقهی کارگر و بخصوص گرایش کمونیستی این طبقه گذاشته است. بر دوش گرایشی که منافع بلند مدت، سراسری و بین المللی طبقهی کارگر را دنبال میکند. منتقدی که “رنگ زنانه” و ضداسلامی و تعرضی علیه ارکان امروز قدرت کاپیتالیسم ایران که چهل سال است در جریان است، را به گرایش کمونیستی طبقهی کارگر نامربوط میداند، در واقع آن را برای انواع گرایشات دیگر، رفرمیستها و گرایشات بورژوآیی که میخواهند این کاپیتالیسم را “قابل تحمل تر”، اصلاح و ترمیم کنند و “بهبود” ببخشند (مستقل از اینکه عملاً قادر به این ترمیم و تصحیح هم نیستند) وا میگذارد! این نه نقشهٔ راه برای به قدرت رساندن پرولتاریا، که نقشهٔ راه برای تبدیل کردن او به نظارهگری بیش نیست که به انتظار مهدی موعود و آن قیام “کاغذی” بنشیند و نگران باشد که نکند بر دامان منزهطلبی آکادمیستی و روشنفکرانه و مذهبی او لکهای شکل بگیرد! میدان جدال طبقاتی را، از پلمیک بر سر مفاهیم و عبارات و احکام جزمی که به اعتقاد من نه تنها ارتباطی با مارکسیسم بعنوان علمی که باید آن را بکار گرفت ندارد، بلکه از آن احکام مذهبی و جزمهایی میسازد که گویا باید مرتب آنها را چون اوراد کتب مقدّس تکرار و بدور خود فوت کرد، باید پاک کرد. باید مارکسیسم را، همچون هر علم دیگری آموخت، آن را آموزش داد و مهمتر از همه از آن استفادهی کاربردی کرد. تا بتوان با توسّل به آن، برای دخالت طبقهی کارگر در میدان جدالهای سیاسی و طبقاتی روز، چنان ابزاری ساخت که بتوان با آن در هر لحظه به جنگ دشمن طبقاتی در همهی عرصهها و میدانها و سنگرها رفت. اگر منتظر اجرا شدن این جزمها توسط دستهای غیبی و عوامل خودبخودی تولیدی- طبقاتی نشد، و پا به میدان جدالهای سیاسی که بورژوآزی برای حفظ نظام خود به پرولتاریا تحمیل کرده است گذاشت! اگر این قدرگرایی و برخورد غیرعلمی و مذهبی به مارکسیسم به قوانین و احکام علمی آن، کنار رود، به اعتقاد من مانع فکری مهمی از پیش پا برداشته میشود. اگر این علم را، همچون همهی علوم، به عرصهی کاربرد و کارکرد این مفاهیم و عبارات در پراتیک و میدان و جدالها و صفبندیهای معین و مشخص روز نکشاند و آنطور که مارکس در مانیفست میگوید خود را از جدالهای سیاسی روز، جدال با ارکان حاکمیت سرمایه چون دولت و روبنای سیاسی و فرهنگ، ایدئولوژی و اخلاق کنار کشید، برای روشنفکر ما جز در انتظار ترکیب شدن خود به خودی این عناصر علمی در “آزمایشگاه خانگی جمعی رفقا”، برای تولید یک پدیدهی نوین، باقی نمیماند.”
خب، ایشان (ثریا شهابی) در این بخش، با جلب توجه مخاطب خود، این بدیهیات را چرا تکرار میکند؟!!!
تا هم از یک طرف، تصویر خیالیِ خود از منتقد سیاستهای هویتی و پوپولیستی و سانتریستیاش را کاملتر کند و به مخاطب خود بقبولاند که ببینید، این چپ (یعنی منِ منتقد سیاستهای هویتی و پوپولیستی و سانتریستیِ حککا و شخص ایشان) منتقدیست که “رنگ زنانه” و ضداسلامی و تعرضی علیه ارکان امروز قدرت کاپیتالیسم ایران که چهل سال است در جریان است، را به گرایش کمونیستی طبقهی کارگر نامربوط میداند و در واقع آن را برای انواع گرایشات دیگر، رفرمیستها و گرایشات بورژوآیی که میخواهند این کاپیتالیسم را “قابل تحملتر”، اصلاح و ترمیم کنند و “بهبود” ببخشند، وا میگذارد! بقبولاند که قصد امثال منِ منتقد سیاستهای هویتی و پوپولیستی و سانتریستیِ حککا و شخص ایشان این است که پرولتاریا را به نظارهگری صرف تبدیل کند تا به انتظار مهدی موعود و آن قیام “کاغذی” بنشیند و نگران باشد که نکند بر دامان منزهطلبیِ آکادمیستی و روشنفکرانه و مذهبیِ او لکهای شکل بگیرد! و هم از سوی دیگر با تلاشی هرچند ناموفق به پوپولیسم و سانتریسم خود ایدئولوژی ببخشد.
و بعد از این کار، دستور آخرش را بدهد برای تیر خلاص زدن به آن جنبشی که به زعم خود مرا با آن تداعی کرده و به مخاطب خود بگوید که حالا باید چه کرد؟!!!
“باید میدان جدال طبقاتی را، از پلمیک بر سر مفاهیم و عبارات و احکام جزمی امثال من منتقد که به اعتقاد او نه تنها ارتباطی با مارکسیسم بعنوان علمی که باید آن را بکار گرفت نداریم، بلکه از آن احکام مذهبی و جزمهایی میسازیم که گویا باید مرتب آنها را چون اوراد کتب مقدّس تکرار و بدور خود فوت کرد، باید پاک کرد.”
میبینید؟!
اول از منِ منتقد و نقد جنبشیِ من تصویری خیالی میسازد، بعد با بدیهیات در هم میآمیزد و بعد به آن به زعم خودش ایدئولوژی میدهد و بعد هم دستور حذف چنین جنبشی را که اکنون دیگر آن را به قدرگرایی و برخورد غیرعلمی و مذهبی به مارکسیسم به قوانین و احکام علمی آن، محکوم کرده است را هم صادر میکند و با خیال راحت میگوید: “که اگر چنین جنبش غیرعلمی و مذهبی کنار برود به اعتقاد من مانع فکری مهمی از پیش پا برداشته میشود.”
اینقدر هم فراموش خاطر است که تو گویی همان متن کوتاه من (که اینجا در نقد به آن مطلب نوشته) را هم حتی یکبار نخوانده! چرا که خودش چند سطر جلوتر بعد از اینکه مرا محکوم به این میکند که منتقدی هستم که “رنگ زنانه” و ضداسلامی و تعرضی علیه ارکان امروز قدرت کاپیتالیسم ایران که چهل سال است در جریان است را به گرایش کمونیستی طبقهی کارگر نامربوط میدانم عین جملات من را میآورد و میگوید نوشته اید که:
“اینکه زنان پرولتر، علاوه بر ستم طبقاتیای که بورژوازی بر مردان و زنان این طبقه تحمیل میکند، (به زنان بیشتر بواسطه نیروی کار ارزانتر) و بواسطهی ضدزن بودن نظام سرمایهداری در ایران (بدلیل اسلامی بودنش) ظلم مضاعفی را نیز تحمل میکنند و به همین سبب در عرصهی مبارزه و انقلاب، پیشرو و پیشتاز بوده و هستند و خواهند بود هم ربطی به زنانه مردانه کردن انقلاب ندارد. “پررنگ” بودن زنان در انقلاب پرولتری که نباید باعث شود نام انقلاب پرولتری را عوض کنیم، جوری از انقلاب زنانه حرف میزنید، که انگار که طبقهی زنان میخواهد بر علیه دیکتاتوری طبقهی مردان قیام کند و دیکتاتوری زنان بر طبقهی مردان را به راه بیاندازد … !!! انقلاب طبقاتیست و نه زنانه، مردانه …!! آنچه ضروری ست این است: پیشتاز بودن مبارزان زن سوسیالیست در عرصههای مبارزاتی در جنبش زنان و بالا بردن سطح آگاهی طبقاتی در میان این جنبش توسط آنها، این آن مسئله مهمیست که در حقیقت باید مورد توجه سوسیالیستها، بخصوص زنان سوسیالیست باشد.”
خب یکی نیست به ایشان یادآوری کند که من در همین چند جملهی بالا از آن پست کوتاه، کل آن تصویر و پیکر خیالیای را که سعی کردید از من بتراشید و بعد بر آن بکوبید و خوردش کنید را که پیشاپیش کوبیده و خوردش کردهام …!!!
ایشان از یک طرف مرا محکوم میکند به این که “رنگ زنانه و ضداسلامی و تعرضی علیه ارکان امروز قدرت کاپیتالیسم ایران که چهل سال است در جریان است را به گرایش کمونیستی طبقهی کارگر نامربوط میدانم” و بعد از طرف دیگر عین جملهی من را میآورد که “اینکه زنان پرولتر، علاوه بر ستم طبقاتیای که بورژوآزی بر مردان و زنان این طبقه تحمیل میکند، بواسطهی ضدزن بودن نظام سرمایهداری در ایران (بدلیل اسلامی بودنش) (دقت کنید به کلماتی نظیر: “بخاطر اسلامی بودنش”) ظلم مضاعفی را نیز تحمل میکنند و به همین سبب در عرصهی مبارزه و انقلاب، پیشرو و پیشتاز بوده و هستند و خواهند بود هم ربطی به زنانه مردانه کردن انقلاب ندارد و “پررنگ” بودن (دقت کنید به کلماتی نظیر “پیشرو و پیشتاز و پررنگ بودن”) زنان در انقلاب پرولتری که نباید باعث شود نام انقلاب پرولتری را عوض کنیم!!!!”
اصلا هم با خود فکر نمیکند که آن تصویر خیالیای که سعی بسیار کرده تا از من در نگاه مخاطب بسازد را با تکرار جملات من پیشاپیش خورد کرده و کوبیده است!!! ایشان متوجه نیست که در نتیجهی همین کار، نقدهای بعدیاش را هم که به این تصویر و پیکر خیالی وارد کرده، چگونه بیاعتبار کرده است!!!
بگذریم، تا اینجا سعی من بر این بود که متد ثریا شهابی را آشکار کنم و بگویم که چگونه از منتقد جنبشیِ خود که منتقد سیاستهای هویتی و پوپولیستی و سانتریستیِ حککا و شخص ایشان است تصویر خیالی ساخته که راحتتر بتواند بر آن بتازد. جلوتر به نقد نظریات ایشان از نظر جنبشی هم خواهم رسید. اما اجازه بدهید کمی دیگر از مقالهی ایشان را هم مرور کنیم:
در قسمت پاسخ میگوید:
از نام “انقلاب پرولتری” بگذریم که این انقلاب سوم در جریان فازی است که توسط گرایش کمونیستی طبقهی کارگر میتواند و تلاش میشود که پیشروی کند، سنگر به سنگر دشمن را عقب بزند و بتواند چنان قدرتمند شود که به انقلاب کارگری منتج و به این طریق پیروز شود. شما تصمیم گرفتهاید که نام این فاز را انقلاب کارگری بگذارید! این جایگزین کردن هدف، آمال و آرزوهایتان به جای واقعیت است. این انقلاب اگر کارگری بود و قیام پرولتری، آنطور که شما به سادگی به تصویر کشیدهاید، در دو قدمی بود، امروز باید طبقهی کارگر، راساً و به قدرت خودش فوراً نه تنها حکومت را سرنگون میکرد که بلافاصله حکومت کارگری را اعلام میکرد. میدانیم که توازن قوا و دنیای ابژکتیو چنین ادعایی را نمیپذیرد.”
عجب!!! میبینید خانوم شهابی چطور حرف توی دهان من میگذارد؟!!!
باید به ایشان یادآور شوم که متأسفانه شما حتی تحلیل اخیر من تحت عنوان “نقد خیزش اخیر و چه باید کردها” را که از رادیو پیام کانادا منتشر شده نشنیدهاند. من هیچ کجا نگفتهام که اکنون در مرحلهی انقلاب کارگری هستیم، من حتی نام جنبش هم بر آن ننهادهام. چرا که به اعتقاد من هنوز تنها با خیزشهایی اعتراضی مواجهایم که آمالش سرنگونیست و خوب میدانم که جامعهی ما حتی برای سرنگونی هم هنوز با توازن قوا فاصله دارد. چه برسد با انقلاب پرولتری. اما همچون شما این را بهانه نمیکنم تا فعلا چون با رسیدن به انقلاب پرولتری فاصله داریم سیاستهای هویتی و پوپولیستی و سانتریستی را جایگزین سیاستهای طبقاتی کنم و نام انقلاب را “انقلاب زنانه” بگذارم.
شما یا متوجه نیستید که چگونه دچار پوپولیسم و سانتریسم شدهاید و یا به عمد سعی در ایدئولوژی بخشیدن به پوپولیسم و سانتریسم خود دارید. “نام این انقلاب فعلا انقلاب پرولتری و قیام کارگری نیست یعنی چه؟!!!
اساساً “انقلاب” زمانی “انقلاب” است که “پرولتری” و “طبقاتی” باشد. در غیر این صورت هرچیزی هست غیر از “انقلاب”. میتواند “خیزش” باشد، “کودتا” باشد “رژیم چنج” باشد “سرنگونی” باشد “براندازی” باشد، اما “انقلاب” نه…!!! چرا که بلاخره انقلاب یک معنی و مفهومی از نظر مارکسیسم دارد. اینکه ما هنوز در مرحلهی انقلابی نیستیم یک مسئله است، و اینکه شما به این بهانه و به بهانهی مبارزه با روبناهای سیاسی، آن را انقلاب مینامید و نام “زنانه” هم بر آن میگذارید یک مسئلهی دیگر.
و این سطحیترین و غیرصمیمانهترین نقدی است که ممکن است کسی به منتقد سیاستهای هویتی خود داشته باشد. وقتی که میگویید:
“چون از منظر نگاه منتقد ما (یعنی منِ پیمان فرهنگیان) طبقهی کارگر پدیدهای مردانه است، با شنیدن اینکه این انقلاب زنانه است، آن را “انقلاب زنان” و حملهی جنس زن به جنس مرد اعلام میکند!”
شما آن جملهی من را نمیشنوید که میگویم: “انقلاب” “زنانه، مردانه” ندارد، طبقاتیست. (دقت کنید به اینکه میگویم “انقلاب”، “زنانه، “مردانه” ندارد، “طبقاتی”ست) زن و مرد دوشادوش هم بر علیه تمامی مناسبتها و اشکال مختلف ستم و استثمار و کلیت نظام سرمایهداری قیام میکنند. (دقت کنید، “زن” و “مرد”، “دوشادوش هم” و بر علیه “تمامی مناسبتها و اشکال مختلف ستم و استثمار و کلیت نظام سرمایهداری”). اینها را نمیشنوید و بعد به عمد انگشت میگذارید روی آن قسمت که به طعنه و طنز میگویم: “جوری از انقلاب زنانه صحبت میکنید که گویی طبقهی زنان میخواهد برعلیه طبقهی مردان قیام کند و …” که چه؟!! که به خوانندگان نقدتان این را القا کنید که منِ منتقد، طبقهی کارگر را مردانه میدانم و ترس برم داشته که زنان بر علیه مردان قیام کنند. آخر تصویرسازیِ واهی از یک دشمنِ خیالی جهت ایدئولوژی بخشیدن به پوپولیسم و سانتریسم پنهان شده پشت نقاب عوامفریبی تا کجا؟!!!
بنابراین برگردید و دوباره مطلب کوتاه مرا مرور کنید و به نقد من از زاویهی جنبشی بنگرید و نه شخصی. حرف من را عوض نکنید لطفاً. من گفتم انقلاب، “زنانه مردانه” ندارد و “طبقاتی”ست. همانگونه که طبقهی کارگر زنانه مردانه ندارد، همانگونه که طبقهی کارگر کورد و لر و بلوچ و فارس و …. ندارد.
مرا محکوم میکنید که گفتهام که هرکه ظلم بیشتری بر او شده پیشتازتر و پیشروتر و در نتیجه انقلابیتر است. در حالی که من هرگز چنین حرفی نزدم. صرفاً به پررنگ و پیشرو بودن زنان در مبارزه با اسلام سیاسی بعنوان روبنای سیاسیِ بورژوآزی در ایران اشاره کردم و این به معنیِ انقلابیتر بودنِ آنها نیست. ظاهراً ذهن شما تحت شرایط این نظم وارونه که قرنها مردسالارانه بوده و هست آنچنان شرطی شده که حالا اصرار دارد طبقهی کارگر و انقلاب را به بهانهی پررنگ بودن نقش زنان در مبارزه (آن هم به دلیل حاکمیت متفاوت بورژوآزی در ایران با روبنای اسلامی سیاسی) “زنانه، مردانه” کند. دقیقاً با همان شدتی که چپهای خلقی ستمسنج دست میگیرند و به بهانهی وجود ستم ملّی و مضاعفی که بر بعضی ملّتها نظیر کورد و بلوچ و … میرود سعی در خلقی جلوه دادن انقلاب و طبقه دارند. به همانگونه و به همان سادگی که در نزد چپ خلقی، “جدال کار و سرمایه” جای خودش را به “جدال خلق حاشیه و خلق مرکز” ، “خلق فارس و غیرفارس” و …. میدهد، بله، درست است، دقیقاً به همانگونه و همان سادگی، پراتیک شما نیز، با در پیش گرفتن سیاستهای هویتی در خدمت بورژوآزی قرار میگیرد. شما نیز جدال “کار و سرمایه” را به این بهانه که فعلاً در مرحلهی انقلاب کارگری نیستیم کنار گذاشته و مبارزه با روبنای اسلام سیاسی را بهانهای میکنید برای آنکه نام انقلاب را “انقلاب زنانه” بگذارید.
به همین سادگی و به بهانهی اینکه فعلاً در فاز انقلاب پرولتری نیستیم، میروید تا با دنبالهروی از تودهها صرفاً با روبنای سیاسی و فرهنگی بجنگید. بجای اینکه از آگاهیِ فعلیِ طبقهی کارگر شروع کنید و سعی در این داشته باشید که قدم به قدم همزمان با مبارزه در کنار طبقهی کارگر و تودههای تحت ستم و استثمار، همراه با اتخاذ راهکارهای عملی، پیشرو باشید و خط بدهید و قدم به قدم به آگاهی طبقاتیِ تودهها بیفزایید تا همراه با آنها یگ گام بلندتر و محکمتر به سوی انقلاب کارگری بردارید و به آن نزدیکتر شوید، به چپ صرفاً دنبالهرو تودهها تبدیل میشوید و همین فاز مبارزات با روبنای اسلام سیاسی را “انقلاب” و آن هم “زنانه” مینامید. و درست همینجاست که اتفاقاً به “چپ صرفاً دنبالهرو” و “صرفاً سرنگونیطلب” و “پوپولیست” و “سانتریست” تبدیل میشوید و نه “انقلابی”.
و شما خانم شهابی، دشمنتراشیهایِ خیالیتان گویا هیچ پایانی ندارد!!! چرا که کمی جلوتر باز هم حرف توی دهن من میگذارید و در جایی دیگر میگویید:
“آیا بقول شما هم، همچون برخی متفکرین ریاکار بورژوآیی، که معتقدند که چون زنان قربانیان اصلی مردسالاری هستند، حتماً “زنان باید بدست خودشان رها شوند”! مردان و زنان پیشرو دخالت نکنند! تا به این ترتیب در مقابل بخشهای پیشرو جامعه (و اینجا چپها و سوسیالیستها و گرایش کمونیستی طبقهی کارگر) برای دخالت در جنبش برای رهایی زنان، سنگ اندازی شود! تا به قربانیان بقبولانند که بخشهای پیشرو جامعه “بیرونی” و “غیرخودی” اند و به این ترتیب قربانیان را در جدال کشندهشان با مصائب تنها بگذارند و شما میگویید که الزاماً به خاطر ستم مضاعف و درد بیشتر، نتیجتاً قربانیان مصائب زنستیزی خود ناجی خوداند و اتوماتیک “پیشروترین”ها هستند! این فرمول تا ابد محبوس نگاه داشتن محرومترین بخشهای طبقهی کارگر و مردم، در چنگال فقر و عقبماندگی و بیحقوقی مطلقی است که به آنها تحمیل میشود.”
میبینید؟!!! آخر تصویر خیالی ساختن از منتقد و نقد جنبشیاش و احمق فرض کردنِ مخاطب خود تا کجا؟!!!
من میگویم: “انقلاب، “زنانه مردانه” ندارد، طبقاتیست زن و مرد دوشادوش هم فارغ از هویتهای جنسی، اتنیکی، ملّی، قومی، زبانی، رنگ پوست و کاست و در یک کلام هویتی، بر علیه تمامی مناسبتهای مختلف ستم و استثمار قیام میکنند و …. ” شما چه جای این صحبتهای من میگذارید و به جنگاش میروید؟!!!! (قضاوت با مخاطب)
یا شما در ناخودآگاه خود (به دلیل سالها پذیرش نظام مردسالارانه) اکنون انقلاب طبقاتی (و در نتیجه طبقه را زنانه مینامید) که بعید میدانم اینگونه باشد. و یا به عمد اصرار بر تقدّس بخشیدن به سیاستهای هویتی و در نتیجه پوپولیستی و سانتریستی خود دارید و به همین دلیل است که حرف توی دهن منتقد خود میگذارید و قصد دارید حذفش کنید. وگرنه این هم دشمنیورزی به منتقد و نقد جنبشیاش و حرف
توی دهنِ مننقد گذاشتن را نمیتوان جور دیگری تفسیر کرد!!!
بگذارید کمی بیشتر بر روی چراییِ اصرار من بر اینکه “زنانه” نامیدنِ “انقلاب” از اساس بر پایهی سیاستهای هویتی استوار است متمرکز شویم.
و برای اینکار اول باید ببینیم سیاست هویتی چیست؟
سیاست هویتی بر «واقعیت» هویت (شخصی) یک فرد یا گروهی از افراد مبتنی است (اینکه فرد خود را به چه نژاد، جنسیت و دیگر دستهبندیهایی متعلق میداند). تمرکز اصلی سیاست هویتی بر «مطالبهی رسمیتیابی، دقیقاً بر اساس همان معیاریست که قبلاً به خاطرش به رسمیت شناخته نمیشدید. گروهها بهصرف زن بودن، سیاهپوست بودن، لزبین بودنشان خواهان چنین چیزیاند. این مطالبهای برای گنجیدن در دایرهی «نوع کلی بشر» بر اساس ویژگیهای مشترک انسانی نیست، برای کسب احترام «بهرغم» تفاوتهای فردی هم نیست. بلکه تنها مطالبهی این است:
“کسب احترام برای خود، بهصرف متفاوت بودن.»
هدف سیاست هویتی، پنهانکردن/کماهمیت جلوهدادن سیاست طبقاتی است.
از مشخصههای این شیوهی تفکر میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- بازگشت به سوبژکتیویته و دفاع از لزوم تغییر دیدگاه مردم نسبت به یکدیگر به مثابهی ابزار اصلی ایجاد تغییر در جامعه.
- کماهمیت شمردن یا غفلت از مادیت و ابژکتیویته [شرایط انضمامی] زندگی انسانی.
- دادن اولویت هستیشناختی به فرد، بهطوری که غالباً این تجربه بهسان محل/نقطه اصلی ستم تعبیر میشود.
- نفی نگاه به جامعه به مثابهی یک نظام و دفاع از اتمیزهشدن آن.
- کمتوجهی به لزوم تبیین و توضیح مسائل که در تقابل با روایتگریهای توصیفی قرار دارد.
- بر پایهی هویت، جامعه را تقسیمشده به گروههای متفاوت میبیند و اعتنایی به تقسیمبندی طبقاتی ندارد.
- مردود دانستنِ انقلاب طبقهی کارگر با هدف سرنگون ساختن سرمایهداری و دولت آن. (که البته شما با پوپولیسم و سانتریسم خاص خود، این یک قلم را حداقل در ظاهر مردود نمیشمارید. فقط به این بهانه که الان در مرحلهی “انقلاب کارگری” نیستیم نامش را “زنانه” میگذارید. من ماندهام که اگر در مرحله “انقلاب کارگری” نیستیم که حقیقتاً هم نیستیم، دیگر چرا اصرار دارید بر آنچه اکنون شاهدش هستیم نام “انقلاب” بگذارید، آن هم “زنانه” …!!!! در حالی که انقلاب در تعریف مارکسیستیِ خود تنها میتواند “طبقاتی” و “سوسیالیستی” باشد)
- تمایل بیشتر به اقدامات مقاومتیِ (گفتمانی/زبانی) خُرد و عموماً محلی توسط اشخاص یا گروههایی که بر اساس هویت/ هویتهایشان تعریف میشوند.
بر اساس مفهوم اینترسکشنالیتی نیز، که نسخهی اغراق شدهی سیاست هویتیست، ماتریسی از ستم وجود دارد که در آن نژاد، جنسیت، گرایش جنسی و غیره همگی به یک اندازه مهماند، همگی با هم در تعاملاند و قدرت هر ستم که در محوری مشخص قرار گرفته بسته به دیگر ستمهایی است که در محورهای دیگر قرار دارند. ایدهی پشت آن از این قرار است که امکان همزیستی مسالمتآمیز دیدگاههای متفاوت در جامعه که هر کدام بر روابط و هویتهایی متفاوت تأکید دارند، فراهم شود.
چارچوب نظری اینترسکشنالیتی که بسیاری از دانشگاهیان، رسانهها و سیاستمداران اینچنین در دامش گرفتار افتادهاند، و همچنین پروژه وسیعتر سیاست هویتی از پاسخ به سؤالات زیر دربارهی سازوکار ستم عاجز است:
اینکه چرا طبقهی سرمایهدار کار اضافی (ارزش اضافی) را از طبقهی کارگر تصاحب میکند و در جامعهای از تولیدکنندگانِ کالا، تمایزیابی طبقاتی ایجاد میشود دلایلی عینی دارد. اما آیا در سیاست هویتی میتوان توضیح مشابهی در اینباره یافت که چرا مردان به زنان و سفیدپوستان به سیاهپوستان ستم میکنند؟ چه چیز به مردان این قدرت و نیاز را میدهد که به زنان ستم کنند؟ چه چیز به سفیدپوستان (چه زن و چه مرد) این قدرت را میدهد که به سیاهپوستان (چه زن و چه مرد) ستم کنند و چرا چنین میکنند (یا چرا نیاز به آن دارند؟) اگر در جامعهی آینده همهی مردم – سفیدپوست و سیاهپوست، زن و مرد، کاستهای بالایی و کاستهای پایینی – (در جامعهی خودمان کورد و لر و ترک و بلوچ و فارس و گیلک و …) امکان دسترسی به هر آنچه را داشته باشند که برای زندگیای پربار و شکوفا به آن نیاز است، چه بر سر ستم اجتماعی خواهد آمد؟ آیا اگر مردم در حال حاضر به آنچه نیاز دارند دسترسی ندارند، دلیل عمدهاش (با تأکید روی “دلیل عمده”) نژادپرستی، اسلام سیاسی، نظام کاستی و غیره است؟
سیاست هویتی که دربردارندهی اینترسکشنالیتی نیز هست، جامعه را به شکلی افراطی به اجزایی جدا از هم تقسیم میکند. ثریا شهابی هم میگوید الآن در مرحلهی انقلاب کارگری نیستیم، (به تبع اگر این طور باشد که هست، هنوز در مرحلهی انقلاب نیستیم.) بعد آن را با اصرار “انقلاب” و آن هم “زنانه” مینامد و من و سیاستهای طبقاتیِ من را که میگویم: “زن و مرد دوشادوش هم بر علیه تمامی مناسبتها و اشکال مختلف ستم و استثمار قیام میکنند” را محکوم میکند که زنان را به حالِ خود رها میکنم تا خود خود را رها کنند. درست همانگونه که چپهای خلقی ما را محکوم میکنند که نسبت به ستم به خلق حاشیه بیتفاوتیم. چرا؟ _معلوم است، چون اینطور راحتتر میشود سیاستهای طبقاتی و نقد جنبشیِ من منتقد را پنهان و در نتیجه با برخوردهای شخصی، خود منتقد را کوبید و در نتیجه نقد جنبشیاش را به حاشیه برد و در انتها سیاستهای هویتیِ خود را جایگزین سیاستهای طبقاتی کرد و به خورد جامعه داد.
همینجا لازم است به خانم شهابی یادآوری کنم که ما زن و مرد دوشادوش هم از ابتدا که خود را شناختیم، یعنی از آن زمانی که کمیتهها به جشنهای عروسیهایمان در گیلان (به علت مختلط بودن و ضرب گرفتن روی تشت و خواندن و رقصیدن زنان و مردان در کنار هم) حمله میکردند، از آن زمان که گشت کمیته دنبالمان میکرد تا موهای بلندمان را قیچی کند و دستهایمان را از آرنج به پایین به علت پوشیدنِ آستین کوتاه با اسپری رنگ کند، تا امروز که دست خواهران و رفقای خود را میگیریم و به خیابان میرویم که فریاد آزادی برآوریم (دقت کنید که زن و مرد و دوشادوش هم) در کنار هم مبارزه کردهایم و میکنیم. بنابراین این برچسب زدنها کمکی به شما در جهت ایدئولوژی بخشیدن به سیاستهای هویتیتان و در نتیجه توجیه شعارهای پوپولیستیتان نظیر “انقلاب زنانه” نمیکند که “ما نسبت به مبارزهی جنبش رهاییِ زن و نسبت به سایر مبارزات جامعه با اشکال مختلف روبنایی سیاست بیتفاوتیم” این برچسبها به ما نمیچسبد.
شما اصرار دارید که سیاست هویتی را جایگزین سیاست طبقاتی کنید و از آنجاییکه ستمها و ویژگیهای برجستهای که از جهاتی با هم مشترکاند، میتوانند به بینهایت شکل ممکن در کنار هم قرار گرفته و ترکیبهایی متفاوت بسازند، نظریهی اینترسکشنالیتی که نسخهی اغراقشدهی سیاست هویتیست چنین فرض میگیرد که همهی ما در شبکهای بیپایان گرفتاریم که در آن هرکدام از ما همزمان که به دیگران ستم میکند تحت ستم نیز قرار میگیرد.
مثلاً واژهی مخفف LGBTQ را در نظر بگیرید. این واژه در اصل LGB بود. در طی سالیان متعدد انواع و اقسام این واژه ارائه شده (از LGBT بگیرید تا LGBTI و LGBTQQIAAP) و گروههای هویتی متفاوت در این مورد که چه کسی باید مشمول این گروه، چه کسی از آن حذف و برای اولین حرف از نام چه کسی در این واژه استفاده شود (اینکه ستم بر چه کسی را اساسیتر بدانیم) بحث کردهاند. چارچوب نظری اینترسکشنالیتی و سیاست هویتی از توضیح نقطهاشتراکِ همهی گروهها و زیرگروههای تحتستم عاجز است. بر چه اساس میتوان گفت که جادهای (ستمی) مهمتر از دیگری است یا نیست (همان مسئلهی اولویت)؟!
موضوع ستم اجتماعی (در این مورد ستمی که بر زنان وارد میشود) شیوهی رفتار افراد در زندگی روزمرهشان است. با افراد به عنوان فرد برخورد میشود نه به عنوان «مجموع روابط اجتماعی». اگر ستم عمدتاً در سطح فردی و بینفردی تداوم مییابد، پس «هرکس که تحت نوع خاصی از ستم نیست، در تداوم آن شریک است و از آن سود میبرد». (دقیقاً با همین تحلیل سطحیست که ثریا شهابی نتیجه میگیرد که من، به عنوان یک مرد، ترسیدهام از اینکه زنان بر علیه مردان قیام کننند)
سیاست هویتی که شامل پیروی از اینترسکشنالیتی هم هست، با تأکیدی که بر فرد و تفاوت میگذارد از سیاست مبتنی بر وجهمشترک دوری میجوید. این امر، حداقل تا حدی، از منظر معرفتشناختی توجیه میشود.
فرض بر این است که اقلیتها (سیاهپوستان، زنان کمدرآمد، همجنسگرایان و غیره) منافعی ورای منافعِ جزئیِ خاصِ هویت خود ندارند و خود نیز لزوماً چنین درکی از خود ندارند. سؤال این است: آیا همهی مردم جهان نیاز به غذا، سرپناه، آموزش، مراقبتهای بهداشتی، خدمات حملونقل و غیره ندارند؟ واضح است که سیاست هویتی و اینترسکشنالیتیِ نهفته در پس چنین نگرشهایی درکی ناقص از معنای انسان بودن دارد. اما انسان بودن این است که ما نیازهای مادی داریم و چنین درکی از این حقیقت نشئت میگیرد که نوع بشر «قبل از آنکه بتواند سیاست، علم، هنر، مذهب و غیره را دنبال کند باید اول بخورد، بیاشامد و سرپناه و لباس داشته باشد».
اما سیاست هویتی حککا و نیز امثال خانم شهابی ترجیح میدهد به این بهانه که اکنون در مرحلهی انقلاب کارگری نیستیم، مبارزه با نظم وارونهی سرمایهداری را به مبارزه با اسلام سیاسی تقلیل دهد.
میتوان گفت که سیاست هویتی «سیاست بدون طبقه» است. هویت ِ سیاست هویتی، همین است. جادههای ستمهای منفردی (همچون نژاد، جنسیت و غیره) که گفته میشود با هم تقاطع دارند بر زمینِ شنیِ سوبژکتیویته (و درکی سطحی از تجربیات واقعی مردم) بنا شدهاند.
بهطورکلی، هویت ِ سیاست هویتی، معطوف به اینهاست:
تأکید بر جنبههای ذهنی زندگی افراد، نگاهی درجهای و لایهای به نابرابری اقتصادی، نادیدهگرفتن روابط طبقاتیِ استثمار و کنترل مالکیت، و هدفش بر اینکه سرمایهداری را کمی قابلتحمل کند؛ اما از آن فراتر نرود. سیاست هویتی سیاست درونطبقاتی یا خردهطبقاتی است. سیاست هویتی تقریباً همان سیاست (خرده) بورژوآیی است.
و دقیقا به همین سبب است که ثریا شهابی روی جملات زیر تأکید میکند:
نگاهی به اروپا و آمریکا و سرانجام حق و حقوق شهروند آزاد شده از انقیاد عصر عتیق و کهنهی گذشته، آزاد شده از بند خرافه و ارتجاع کلیسا و سلطنت و حاکمیت “دست تقدیر” و “سرنوشت” های تعیین شده الهی، باید بتواند اهمیت جدالی که مارکس در ابتدای مانیفست، پرولتاریا را نسبت به آن آگاه کرد را نشان دهد. نگاهی به سرانجام روبناهای سیاسی در خود این جوامع پیشرفته که بخش اعظم دستآوردهای انقلابات بورژوآیی از حق شهروندی تا آزادی های سیاسی و لیبرالیسم و دمکراسی و حق تشکل و اعتصاب و اعتراض و اجتماع و مسئولیتپذیری و قابل حسابرسی بودن قدرتهای حاکم، حق و حقوقی که اسم بردن از آنها امروز به “اسطوره” و “رویا” های غیرقابل حصول تبدیل شده است، باید به روشنفکر منتقد ما، نشان دهد که پیشروی و پیروزی بورژوآیی در این عرصهها، در عرصهی حفظ ساختارهای سیاسی، شکل دادن به انواع ارکان های قدرت، قانون، فرهنگ و اخلاق و ایدئولوژی و … تا چه اندازه کارساز بوده است.”
میبینید؟!
از آنجا که برای یک کمونیست قبلاً دوآتشه، این اقرار که اکنون سانتریست شده و در خدمت بورژوآزی درآمده است بسیار سخت است، بنابراین آن را در بستهبندیِ جملات قصار و تکرار یک سری بدیهیات رنگ و لعاب کرده و با پوپولیسم به خورد جامعه میدهد. رُک و راست و پوست کنده نمیگوید که “آقا، فعلاً ما در مرحلهی انقلاب کارگری نیستیم، پس با دنبالهروی از تودهها تصمیم گرفتهایم که همین خیزشهایی را که اکنون با آن موجهایم “انقلاب” و آن هم “زنانه” بنامیم و همراه با این تودهها صرفاً به جنگ اسلام سیاسی برویم و به تغییر در روبناهای سیاسی قانع باشیم. چرا که به قول ایشان مگر نمیبینید که: “پیشروی و پیروزی بورژوآیی در این عرصهها، در عرصهی حفظ ساختارهای سیاسی، شکل دادن به انواع ارکانهای قدرت، قانون، فرهنگ و اخلاق و ایدئولوژی و … در غرب چه اندازه کارساز بوده است؟!” مگر نمیبینید که:
“سرانجام مبارزه با روبناهای سیاسی در خود این جوامع پیشرفته چه دستآوردهایی داشت؟!” مگر نمیبینید که: “انقلابات بورژوآیی از حق شهروندی تا آزادی های سیاسی و لیبرالیسم و دمکراسی و حق تشکل و اعتصاب و اعتراض و اجتماع و مسئولیتپذیری و قابل حسابرسی بودن قدرتهای حاکم و … را برای غرب به ارمغان آورد؟!!!!”
به زعم ایشان، همانطور که خود میگوید:
از یک طرف “چون سرمایهداری در جوامعی همچون ایران با انقلابات بورژوآیی پیروز نشد و مناسبات سرمایهداری نه از پایین (با انقلابات دهقانی) که از بالا و توسط ارتجاع کلونیالیستی و امپریالیستی، حاکم شد و بنابراین در آنها مذهب و سنت و اخلاقیات کهن و روبناهای پوسیده ماقبل سرمایهداری، آن ضربات سخت و کاری که در انقلابات بورژوآیی درغرب و اروپا خورده بود را متحمل نشد” و از طرف دیگر، چون “اکنون در مرحلهی انقلاب کارگری نیستیم” پس فعلاً با دنبالهروی از تودهها باید صرفاً به جنگ روبناها و اسلام سیاسی رفت و به رفرمهای روبنایی و بورژوآ-دمکراتیک در قالب “انقلابی زنانه” رضایت داد.
بله، رُفقا؛
سیاست هویتی بهعنوان ابزاری برای تضعیف و زیر سایه بردن سیاست طبقاتی ارائه شده است. سیاست هویتی بر مبنای نگرشی بنا شده که جامعه را بیش از حد سیاسی میبیند؛ سیاست هویتی همان سیاست فرهنگی مبتنی بر طرد/سلطه است، یعنی این تفکر که یک گروه (که بر مبنای ویژگیهای فرهنگیاش تعریف میگردد)، گروه دیگر را از دسترسی به منابع جامعه محروم کرده، بر آن سلطه مییابد.
سیاست هویتی – هم از منظر تفکری که پشت آن نهفته است و هم در عمل – از بسیاری از جهات ایدئولوژیای بورژوآیی است.
بخش بزرگی از سیاست هویتی به سیاست مبتنی بر به رسمیت شناختن و همانطور که قبلاً اشاره کردیم، کنار گذاشتن سیاست طبقاتی مربوط است. با ارجح قراردادن سیاست مبتنی بر به رسمیت شناختن بر سیاست طبقاتی، طرفداران سیاست هویتی در واقع همان لیبرالهایی هستند که نقابی مترقّی و گاه نیز مارکسیستی به چهره زدهاند. حد نهایی عملکرد سیاسی آنها، از نوع حزب دموکرات و یا شاید از نوع حزب دموکرات در شکل سندرزیاش باشد. بسیاری از طرفداران سیاست هویتی احتمالاً سربازان میدان نبرد سوسیالدموکراسیاند. مطمئناً طرفداران سیاست هویتی نیز نگاهی انتقادی به جامعه دارند؛ آنان حتی به سرمایهداری نیز با دیدهی انتقاد مینگرند. اما فرق است میان صرفاً ضدسرمایهداری بودن و مارکسیسم. مارکسیسم نقدی است بر سرمایهداری از موضع سرنگونکردن آن. در مقابل، سیاست هویتی از جمله اینترسکشنالیتی، تا جایی که بخواهد نقدی بر جامعه سرمایهداری وارد کند، این «نقد اپوزیسیون» در بهترین حالت سوسیالدموکراتیک است، و «چیزی بیش از سوپاپاطمینانی برای تخلیهی نارضایتی تودهها، و شرطی برای ثبات ساختار اجتماعی نیست» و نمیتواند باشد.
طرفداران نظریهها و سیاستهای هویتی و پوپولیستی و سانتریستی (نظیر انقلاب زنانه، انقلاب انسانی و …) اساساً و عملاً قصد انتقال مبارزات موجود به سطح بالاتر به منظور کسب قدرت سیاسی را ندارند، هرچند که به ظاهر از آن دم میزنند. آنها با این روشها به نیروی فشار نظام موجود تبدیل میشوند و در نهایت از آن برای کسب امتیازات و رفرمهایی در چارچوب نظام موجود استفاده میکنند. اما کمونیستها که هر تاکتیک و ابتکاری را به جهت گره زدن به سطح بالاتر به منظور اتصال با مبارزهی ضدّ سرمایهداری و منطبق با نقشهی تسخیر قدرت سیاسی در نظر دارند، اولاً بر این اساس تشکیلات به راه میاندازند و ثانیاً تلاش میکنند به تاکتیکهای خود جنبهای عمومی بدهند.
حزب کمونیست کارگری ایران(#تقوائیسم) و حکمتیستهایی نظیر ثریا شهابی با طرفداری از ترمها و سیاستهایی نظیر “انقلاب زنانه” و یا “انسانی” و … عملاً در پی انحراف انقلاب از مجرای طبقاتی آن بوده، و از این جهت بورژوآزی باید از آنها کمال تشکر و قدردانی را هم به عمل آورد. از نظر من، به عنوان یک مارکسیست و یک انقلابی، با در پیش گرفتنِ این سیاستها حتی یک مو از سر سیستم موجود کم نخواهد شد.
در نتیجه سوال اصلی باز هم همان سوال اساسیِ همیشگیست که:
چه باید کرد؟
جامعهی سوسیالیستی تنها راهحل مشکلات عمدهی بشریت است و سوسیالیسم نیز در پی سرنگونی سرمایهداری و همهی اشکال روابط طبقاتی بنیان میگردد. سرنگونی سرمایهداری بر مبنای یک مبارزهی طبقاتیِ از نظر تئوریک آگاهانه، سازمانیافته و خود رهاییبخش از جانب کارگران و دیگر گروههای تحت ستم ممکن میشود. با بهکارگیری ترکیبی انعطافپذیر از تاکتیکهای متعدد، تودهی زحمتکشان جایگزین دولت سرمایهداری شده، دولت انتقالی خود را که عملکردی دموکراتیک دارد ایجاد میکند و قدرت سیاسی (هژمونی سیاسی) خود را برای جلوگیری از بازگشت طبقات سرنگونشده به قدرت و آغازِ بنای سوسیالیسم در سطح ملی و بینالمللی به کار میگیرد.
مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی میگویند:
«تمام منازعات درون دولت، نزاع میان دموکراسی، حکومت اشرافی و حکومت پادشاهی فقط و فقط اشکال واهیای هستند که در چارچوب آنها منازعات واقعیِ طبقات مختلف با هم صورت میپذیرد.»
بنابراین در مارکسیسم، چنان که از فلسفه دیالکتیک و ماتریالیسم الهام گرفته، سیاست طبقاتی دارای اولویت است و این هم بر این واقعیت مبتنی است که طبقه اولویت دارد. این که طبقه اولویت دارد به این معناست که اگرچه در جامعه تمایزات و تقسیمبندیها، فرایندها و روابط تأثیرگذار بسیاری وجود دارد، طبقه (از جمله در شکل سرمایهداری، و سپس در شکل امپریالیستیاش)، وجه تمایز اصلی است. تمایز اصلی در جامعه میان سیاهپوستان و سفیدپوستان، کاستهای بالا و کاستهای پایین، یهودیان و غیریهودیان، هندوها و مسلمانان، زنان و مردان، همجنسگرایان و دگرجنسخواهان و غیره نیست. تمایز اصلی، تمایزی طبقاتی است، یعنی میان کسانی که ابزار تولید را تحت کنترل دارند و کارگران را استثمار میکنند و کسانی که کنترلی بر ابزار تولید ندارند و استثمار میشوند.
بنابراین اولویت طبقه به این معناست که مشکلات عمدهی جهان که مردان، زنان (و کودکانی) با پیشینه نژادی، قومی، مذهبی و غیره در قلمروهای ملّی متفاوت متحمل آن میشوند، اساساً ناشی از سازوکارهای طبقاتی/سرمایهداری است.
مشکلاتی همچون فقر، نابرابری، بیکاری، بیثباتی، بحرانهای مکرر در سودآوری که امنیت میلیاردها انسان را به خطر میاندازد، سلب مالکیت از تولیدکنندگان خرد، ریاضت اقتصادی، گرمایش زمین، آسیبپذیری در برابر بیماریهای عفونی متداول، جنگ، ظهور راست افراطی، نقض حقوق دموکراتیک، محدودیت آزادی بیان در فضای اینترنت، فقدان امکانات آموزشی، مراقبتهای بهداشتی و خدمات فرهنگی مناسب، تعرض به علوم پایه (علوم طبیعی)، علوم اجتماعی و علومانسانی و غیره. این سازوکارها شامل موارد زیر است:
- مالکیت خصوصی بر نیروهای مولد.
- فرایند تولید و مبادله باهدف کسب سود خصوصی، نه ارضای مستقیم نیازهای مادی و فرهنگی مردم.
- گرایش به کالایی کردن همه چیز.
- گرایش به تمرکز ابزار تولید از طریق ایجاد تمایزات طبقاتی که باعث ایجاد نابرابری گسترده و انحصار در مالکیت میشود.
- گرایش به رقابت در تولید کالا با تلاش برای کاهش هزینههای نیروی کار به حداقل ممکن. چنین کاهشی تنها با به خطر انداختن سلامت مردم و محیطزیست ممکن میشود.پ
- استثمار نیروی کار، از جمله استثمار مفرط بخشی از نیروی کار (بهویژه گروههای تحت ستم).
- استثمار تولیدکنندگان خرد در شرایطی که شرایط بازار و/یا مداخلات دولت آنان را مجبور به فروش حاصل نیروی کارشان به قیمتی پایین میکند.
- سلب مالکیت از تولیدکنندگان خرد یا تولیدکنندگانی که وابسته به استفاده از مشاعاتاند.
- امپریالیسم.
بنابراین آنچه ضروریست این است که مارکسیستها همزمان که اثر ستم اجتماعی بر زندگی ستمدیدگان و لزوم حذف آن را بسیار جدی میگیرند، بخاطر داشته باشند که اگرچه روابط طبقاتی با روابط غیرطبقاتی «همزیستی» دارند، اشتباه است که در عالم انتزاع طبقه را حاصل ستم اجتماعی در نظر بگیرند. ازآنجاییکه طبقه چنین درک میشود، به عقیده بسیاری نمیتوان از طبقه سخن گفت بدون اینکه همزمان به نژاد، کاست، جنسیت و غیره پرداخته و آنها را در یک سطح مورد تحلیل قرار داد. این دیدگاه به این دلیل اشتباه است: «روابط تولید یا روابط طبقاتی شکلدهنده محور اصلی جدایی در جامعه است و بر دیگر فرایندها تقدم دارد. آن روابط طبقاتی که در سطح عمومیتر عمل میکند، و ستمهای اجتماعی که در سطح انضمامیتر عمل میکنند و آن جدایی بین انسانها به دلیل نژاد و جنسیت و … زمانی پایههای ستم میشوند که بتوانند بهعنوان ابزار استثمار و استثمار مفرط به کار گرفته شوند.»
درست است که همانگونه که کارگران سیاهپوست در آمریکا، از جمله سیاهپوستان بیکار، ممکن است حس کنند که بیش از هر چیز دیگری، این سیاهپوست بودنشان است که به زندگیشان شکل داده، زنان نیز ممکن است حس کنند که بیش از هرچیز دیگری زن بودنشان است که به زندگیشان شکل داده (بخصوص در ایران با حاکم بودن اسلام سیاسی بعنوان روبنای دولت سرمایهداری) اما این تفکر و این احساس به این معنا نیست که طبقه خط جداکنندهی اصلی نیست. تجربه مهم است، اما تجربه به تنهایی راهنمای قابل اعتمادی برای کسب دانش در مورد نظم و نظام درونی جامعه نیست.
اولویت طبقه یعنی اولویت سیاست طبقاتی (که هدفش الغای طبقه و برپاکردن جامعه سوسیالیستی است).
“مردم عادی البته که در اعتقاد و عمل به سیاست هویتی شریکاند، اما این تا حد زیادی به دلیل آگاهی کاذبشان است. آگاهی کاذب – آگاهیای که به منافع مادی فرد بیربط است – یک واقعیت است.
مارکسیستها به وجود آگاهی کاذب باور دارند، درحالیکه سیاست هویتی ذاتاً با ایده آگاهی کاذب در ستیز است: [از نظر سیاست هویتی] اگر من فکر میکنم که فلان چیز هستم، پس فلان چیز هویت من و عملکردن در راستای این هویت به نفع من است، و هیچکس هم نمیتواند این را زیر سؤال ببرد. به بیان دیگر، نمیشود به این فکر کرد که فکر غلط باشد. این نوع تفکر از منظر سیاست مارکسیستی آشکارا غلط است. سیاست هویتی تجلیِ انضمامیِ آگاهی کاذب است؛ بنابراین سیاست هویتی نمیتواند با آگاهی کاذب به ستیز برخیزد. در واقع سیاست هویتی، با توجه به پیشانگاشتهای نظری اساسی آن، آگاهی کاذب را ترویج میکند – و خود نیز با تقویتش رشد میکند.”
“برای یک مارکسیست مسئلهی ستم در نهایت مسئلهای طبقاتی است؛ هم از نظر منشأ ستم اجتماعی و هم از نظر چگونگی الغای آن.”
مفهومِ «سخنور مردم» در بیان لنین حقیقتاً یک اصل اساسی مارکسیستی و راهنمایی بر سیاست مارکسیستی است:
«[مارکسیست-سوسیالیست] سخنور تودهای [است] که بتواند در مقابل هرگونه مظاهر خودسری و ستمگری در هرجایی که روی داده و مربوط به هر قشر و طبقهای که باشد جواب گوید، بتواند همهی این مظاهر را بهصورت تصویری واحد از خشونت پلیس و استثمار سرمایهداری ارائه کند، بتواند از هر چیز جزئی برای تشریح عقاید سوسیالیستی و خواستهای دموکراتیک خود در برابر همه و نیز برای توضیح اهمیت تاریخی جهانی مبارزهی آزادیطلبانهی پرولتاریا به عموم، استفاده نماید.»
شعار سیاست مارکسیستی را میتوان چنین خلاصه کرد:
“اگر انقلابی سوسیالیستی در کار نباشد، لغو ستم اجتماعی نیز در کار نخواهد بود.
اگر مبارزه علیه ستم در کار نباشد، به سرانجام رساندن انقلاب سوسیالیستی آسان نخواهد بود.”
بنابراین، مارکسیستها و انقلابیون باید بتوانند از سیاستهای هویتی پرهیز کنند و بپذیرند که اگر فیالحال در شرایط “انقلاب کارگری” نیستیم، لزومی ندارد که با اصرار این شرایط را “انقلابی” و آن هم از نوع “زنانه” بنامیم.
مفهوم انقلاب از نظر مارکسیستی با این شعارهای پوپولیستی و سانتریستی که تغییر نمیکند. ما با این کار صرفاً به دنبالهرو تودهها تبدیل خواهیم شد و نه یک انقلابی. تودههای مردم ممکن است از روی آگاهی کاذب فیالحال دشمن خود را صرفاً در روبنای دولتی (اسلام سیاسی) ببینند و در نتیجه از شعارهایی نظیر “زن، زندگی، آزادی” و شعارهایی سرنگونیطلبانه فراتر نروند. همانگونه که در ۵۷ دشمن اصلی را فقط شخص شاه دیدند. این وظیفهی مارکسیستها و انقلابیون حقیقیست که از آگاهیهای طبقاتیِ فعلیِ طبقهی کارگرِ آگاه و پیشرو آغاز کنند و با یک برنامهی اقدام عمل کارگری، علاوه بر پیش بردن مبارزات طبقاتی بسوی یک انقلاب کارگری، همهی تلاش خود را برای بالا بردن سطح آگاهیهای طبقاتی کارگران و نیز تودههای مردم انجام دهند. مارکسیستها و انقلابیون باید بتوانند نه از ورای آگاهیهای طبقاتی فعلی طبقهی کارگر حرکت کنند و نه به دنبالهرو تودهها تبدیل شوند. تلاشی از ورای این دو نگاه تخیلی و پوپولیستی و سانتریستی است که به طبقهی کارگر کمک میکند تا حزب پیشتاز خود را از درون بسازد و رهبریِ سیاسی تودههای تحت ستم و استثمار را برای سرنگون کردن کلیت نظام و دولت سرمایهداری برعهده بگیرد. بدون تردید، مارکسیستها، در همین راستا، همگام با مبارزهی تودهها تلاش میکنند تا سطح آگاهیهای طبقاتی آنان را نیز گسترش دهند و خیزشهای صرفاً سرنگونیطلبانه را به جنبشهایی انقلابی و آنتیکاپیتالیستی و مارکسیستی تبدیل کنند. در همین مسیر است که شعارها رادیکالتر و انقلابیتر شده و مطالبات اکثریت تودههای تحت ستم و استثمار (فارغ از هر نژاد و ملیت و قومیت و جنسیت و زبان و کاست و …. ) در کف خیابان فریاد زده خواهد شد و تمامیِ جامعه، حس میکند که خواستههای خود را در کف خیابان میشنود و امیدوار میشود که اینبار برخلاف ۵۷، جامعه نه پشت یک رهبریِ پوپولیستی، که پشت مطالبات طبقاتی خود و حزب پیشتاز کارگریِ خود بسیج شده است و در نتیجه، یقین حاصل میکند که هرچه بیشتر و بیشتر به انقلاب کارگری و مارکسیستی نزدیکتر شده است و گامهای نهایی خود را استوارتر و مطمئنتر بر میدارد.
در همین راستا، آنچه نباید به فراموشی سپرده شود این است که:
«برای یک مارکسیست انقلابی، مبارزه علیه رفرمیسم اکنون تقریباً به طور کامل جای خود را به مبارزه علیه سانتریسم داده است. صرفاً مقابل هم قرار دادنِ مبارزۀ قانونی با غیرقانونی، ابزارهای مسالمتآمیز با خشونت و دمکراسی با دیکتاتوری در اکثر موارد موضوعیت خود را از دست دادهاست. چون رفرمیستِ هراسان در همان حال که خود را انکار میکند، آماده است که «انقلابیترین» فرمولها را بپذیرد. منتها تا جایی که این فرمولها موظفشان نکند که از دودلی و تردید و سیاستِ انتظار گسست قاطعانه کنند. مبارزه با فرصتطلبانِ پنهان یا پشت نقاب میبایست اساساً به حوزۀ نتیجهگیری عملی از شروط انقلابی انتقال یابد».
لئون تروتسکی (درباره سانتریسم ۱۹۳۴)
“پایان”
پیمان فرهنگیان، فعال کارگری مستقل
————————————-
منابع:
۱. مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی
۲. سیاست هویتی از دیدگاهی مارکسیستی
نوشتهی: راجو داس
ترجمهی : ارغوان فراهانی
۳. لئون تروتسکی (درباره سانتریسم ۱۹۳۴)
مقاله ثریا شهابی
https://hekmatist.com/fa/entesharat/articles-all/230522s1