اکتبر 16, 2025
داستان کوتاه: عبور – محمدزمان سیرت
این اولین عبور او از مرز ایران بود. او با گوش دادن به صحبتهای پیرمردهای روستایش در مورد بافندهگی بزرگ شده بود – روسریهای گلی دوخته شده در جاغوری، سوخت دیزلی که از تانکرها کشیده میشد، حتی سیگارهایی با برچسبهای خارجی. اما حالا، بازی تغییر کرده بود. قاچاق دیگر برای تجملات نبود؛ برای بقا بود. بیکاریها تشدید شده بود و چیزی که زمانی یک قمار سودآور بود، به یک ضرورت مبرم تبدیل شده بود.

عبور
نویسنده: محمدزمان سیرت
شب کویر، لحافی از سکوت بود که تنها با صدای خشخش کفشها روی شنها شکسته میشد. آرمان بند کیفاش را که به شانهاش میخورد، تنظیم کرد. کیف سنگین نبود – فقط سه بسته پیچیده شده در کاغذ قهوهای – اما وزن آن از هر سنگی سنگینتر بود.
این اولین عبور او از مرز ایران بود. او با گوش دادن به صحبتهای پیرمردهای روستایش در مورد بافندهگی بزرگ شده بود – روسریهای گلی دوخته شده در جاغوری، سوخت دیزلی که از تانکرها کشیده میشد، حتی سیگارهایی با برچسبهای خارجی. اما حالا، بازی تغییر کرده بود. قاچاق دیگر برای تجملات نبود؛ برای بقا بود. بیکاریها تشدید شده بود و چیزی که زمانی یک قمار سودآور بود، به یک ضرورت مبرم تبدیل شده بود.
در کنار او رضا، مردی با زخمی که از گوش تا فکش امتداد داشت، قدم میزد، انگار کسی زمانی سعی کرده بود صورتش را پاک کند. رضا قصهگو نبود. او یک راهنما بود، یک کهنه سرباز کوهستان، و جز در مواقع ضروری چیزی نمیگفت. رضا زمزمه کرد: «نگاهتان را به پایین نگه دارید. سربازان از زمین مرتفع نظاره میکنند.»
آرمان با قلبی تپنده سر تکان داد. مرز ایران سایهای زنده بود – گاهی متخلخل، گاهی آهنین. گشتها به طور تصادفی حرکت میکردند و نورافکنها تاریکی را میشکافتند. اگر گیر میافتادند، دادگاهی نمیدیدند.
آنها ادامه دادند. باد بوی گرد و غبار وحشی میداد. در دوردست، خیلی دورتر، غرش موتور کامیونی بار مردانی را که قرار بود امشب از آنجا عبور کنند، رها میکرد. اما در بیابان، حتی در میان دوستان هم رقیبانی بودند. در کولهبار هر قاچاقچی، سرنوشت خودش نهفته بود.
پس از یک ساعت، به پایین یک سراشیبی سنگی رسیدند. نور ماه، سنگهای تیزی را که مانند دندان میدرخشیدند، روشن میکرد. رضا زانو زد و زمزمه کرد: «از اینجا، آرام. یک قدم اشتباه، ما را به روح تبدیل میکنند.»
آرمان به دنبال او از سراشیبی بالا آمد. در دستانش فرو رفته بود و سنگ، دستکشهای نازکش را اره میکرد. در نیمه راه، با شنیدن صدای سم اسبها، بیحرکت ماند – اسبها، دور اما نزدیک. او به صخره فشار آورد. رضا تکان نخورد، حتی نفس هم نکشید. سوارکاران از آنجا گذشتند، زمزمههایشان در نسیم میپیچید. مرزبانان، یا رقبا.
به خط الراس رسیدند. در پایین، ایران بود، تپههای سیاه که در افق خمیده بودند. آزادی نباید آنقدر ترسناک به نظر برسد. اما برای آرمان، به نظر میرسید که ریسک عدم موفقیت را پذیرفته است.
رضا با اشاره به نور کمسوی دره، گفت: «آنجاست. منزل ما منتظر است.»
سراشیبی از سربالایی بدتر بود. سنگریزهها زیر پاها سر میخوردند و حضورشان را آشکار میکردند. دو بار، آرمان تعادلش را از دست داد و درست به موقع خودش را نجات داد. وقتی بالاخره به پایین دره رسیدند، پاهایش لرزید. آن مرد حسین بود، کامیونش زیر انبوهی از شاخهها پنهان شده بود. او دانههای آفتابگردان را پوست میگرفت و پوستهها را روی زمین تف میکرد. نگاهش مدام در حرکت بود، انگار با هر نفس انتظار خیانت داشت.
حسین زمزمه کرد: «دیر کردی.»
رضا پاسخ داد: «دیر رسیدن بهتر از مردن است.»
حسین با غرغر به سمت کیسه اشاره کرد. آرمان مردد ماند. آن بستههای کوچک نه تنها نماد حقوق او، بلکه نماد دسترسی به این برادری مرموز بودند. رها کردن آنها مانند پاره کردن بخشی از وجودش بود.
با این وجود، کیسه را به حسین داد. مرد یکی از بستهها را با چاقو باز کرد، به پودر مرغوب داخل آن نگاه کرد و سپس سر تکان داد.
حسین گفت: «خوبه. خیلی خوبه. بازار تبریز پولش را میدهد.»
آرمان نفس آسودهای را که ناخواسته حبس کرده بود، رها کرد. اما قبل از اینکه بتواند نفس راحتی بکشد، چراغهای جلو ماشینها دره را روشن کردند.
او فریاد زد: «گشت!»
هرج و مرج به پا شد. حسین فانوسش را خاموش کرد و بستهها را دوباره به داخل کامیون هل داد. قلب آرمان در دهانش بود. سربازان از دره پایین آمدند، کلماتشان تند و تیز بود، سگها قلادهها را میکشیدند. قاچاقچیان از هم جدا شدند.
رضا بازوی آرمان را گرفت. آنها به درون تاریکی دویدند و از روی سنگها بالا و پایین میپریدند. گلولهها پشت سرشان برمیگشتند، گلولهها روی سنگ میدرخشیدند. ریههای آرمان میسوخت، سینهاش هوای تازه میخواست، اما ترس با فوریتی بیش از آنچه بدنش آرزو میکرد، او را به جلو هل میداد.
آنها به یک گودال خشک گریختند و در حالی که نورافکنها در آسمان بالا حرکت میکردند، از زمین فاصله گرفتند. آرمان میتوانست ضربان قلب رضا را که از آستینش میلرزید، حس کند. سربازان از آنجا میگذشتند و با صداهای واضح دستور میدادند. چیزی جز غرش موتورها برای مدت طولانی نبود که در تاریکی محو میشد.
وقتی دوباره سکوت حکمفرما شد، آرمان جرات کرد زمزمه کند: «ما آن را گم کردیم… کالاها را.»
رضا سرش را تکان داد. «گم نشده. پنهان شده. حسین وقتی امن شد، آن را به دست خواهد آورد.»
آرمان ترکیبی عجیب از آسودگی و ناراحتی را تجربه کرد. او همه چیز را به خطر انداخته بود؛ اما این صندلی از نظر قانونی متعلق به او نبود.
آنها تا طلوع خورشید که آسمان را فرا گرفت و صحرا را طلایی کرد، پنهان منتظر ماندند. وقتی بالاخره بیرون آمدند، آرمان از لبهی خط مرزی به عقب نگاه کرد. از جایی که نشسته بودند، به طرز غیرممکنی دور به نظر میرسید، خطی که نه روی نقشه، بلکه روی خون و ترس کشیده شده بود.
او پرسید: «آیا این وضعیت تا ابد ادامه خواهد داشت؟»
رضا مستقیماً به او نگاه کرد. نور از زخمی که روی صورتش داشت، منعکس میشد. «این کار قاچاق محسوب میشود. وقتی یک بار از مرز عبور میکنی، ممکن است فقط مثل یک سفر به نظر برسد. با این حال، هر عبور تأثیر ماندگاری بر جای میگذارد. در نهایت، متوجه خواهی شد که مرز واقعی در درون خودت وجود دارد.»
آرمان جوابی نداد. پاهایش درد میکرد، گلویش میسوزید و سنگینی کلمات رضا بیشتر از کیف روی او سنگینی میکرد. او معتقد بود که قاچاق فقط پول نقد است. حالا میدانست که همه چیز در مورد زنده ماندن، وفاداری و داشتن سایههایی است که هرگز نمیتوانی آنها را به زمین بگذاری.
همینطور که خورشید بالاتر میرفت، آنها به راه خود ادامه دادند، دو سایه در بیابان بیکران ناپدید شدند.


